اگه چند سال پیش بود، احتمالاً در مورد متن میگفتم چه ایدهی جالبی داشت. ولی متأسفانه الان به نظرم یه پیشبینیِ خیلی تلخ و سیاه از آیندهاس!!! ترسیدم از دیدنِ چنین آیندهای که شاید فقط چند قدم باهاش فاصله داریم...
ایدهی متن جذابترین قسمتِ کار بود برام و با اینکه (در نهایتِ شرمندگی و تأسف🙈) هنوز کتابِ "۱۹۸۴، جورج اورول" رو نخوندم ولی این اجرا من رو یادِ شنیدههام از اون کتاب انداخت. (بعد از نوشتنِ این متن اولین کاری که خواهم کرد اینه که برم کتاب رو از کتابخونه بردارم و بذارم کنار دستم تا بخونمش... قول 🙋🏻✌🏻)
اجرا قابلِ قبول و راضیکننده بود ولی فکر میکنم با توجه به سوژه، میتونست قویتر از اینم بشه. هم متن جایِ کار و پرداختِ بیشتری داشت، هم بازیها میتونست پختهتر و عمیقتر باشه. بازیِ مادر و دختر رو (بسته به مقدارِ نقششون) بیشتر دوست داشتم.
قسمتِ تو ذوق زننده هم اون صندلیهای سفیدِ پلاستیکی بود که به نظرم خیلی به فضایِ داستان بیربط بود. شاید چند تا چهارپایهی چوبیِ رنگ و
... دیدن ادامه ››
رو رفته و کهنه انتخابِ منطقیتری بود.
تأخیر هم که "اصولاً نباید باشد"... ولی دیشب با اینکه حدوداً به اندازهی نیمی از زمانِ نمایش تأخیر داشتیم، چون به من خوش گذشت این بار اصلاً بابتش ناراحت نیستم... 😋
خیلی خوشحال شدم از دیدارِ اتفاقی و معاشرتِ نطلبیده با دوستانِ عزیزِ "سَبُکی"... خیلی سورپرایزِ خوبی بود و جایِ بقیهی اعضای خانواده هم خالی بود. 😇😌🥰
(این اولین حضورم بود در سالنِ محراب. 🙃)