بارها گریستم و شکستم و با شوق برخاستم. غافل از این که نیرویی که به من توان برخاستن میداد، دوست نبود؛ به بودن من نیاز داشت. چشمی برای اشک ریختن میخواست و قامتی برای خرد کردن.
نه... بودن من باید دلیل دیگری داشته باشد...
من ژابیزم و در نمایش قلندرو بازی میکنم.