حسش میکردم، وقتی دست دراز میکردم صورتت رو لمس کنم. یه چیزایی جلوم رو میگرفت. چیزایی که من نساختم، من نخواستم، من ندیدم. اون چیزا مثل یه دیوار بزرگ بین من و تو قرار میگرفت. دست دراز میکردم صورتت رو لمس کنم که بفهمونم بهت من اینجام. اون قطره اشکی که رو صورتت سرید رو بردارم و به قلبم بدم. میدونم وقتی دستات بسته است قطره اشک تمام احساسات توعه. چون وقتی تو جنگی نمیتونی داد بزنی دوستت دارم. چون میترسی بشنون و اون کسی که دوستش داری رو از دست بدی. اما نترس، من اینجام و اون قطره اشکت تو قلبم جریان گرفته. میخوام دهن باز کنم بگم بعد از جنگ رقصیدن چقدر کیف میده اما میدونم که اون چیزا سخت و محکم رو سرم فرود میاد. تو اومدی حرف بزنی، کلمه های نا مرتبی کنار هم چیدی، آزادی من تو رقص، فهمیدم و داد زدم دوستت دارم. حالا همه چی سیاهه. چشمام بسته اس و نوری نمیبینم. اما قطره اشکت جوری قلبم رو روشن کرده که یادم بره جنگ چه شکلیه. من آدم بعد از جنگم. کجا هم رو ببینیم؟ کجا اشکام رو به قلبت بریزم؟ قرارمون اونجا که...
-من علی محمدنژاد، نویسنده و بازیگر قلندرو تو رو به تماشا جنگ دعوت میکنم.