او که در جان من زندگی میکند
او که خونش بر لباس من ریخته
بارها اشکهای دیگران را از گونهاش پاک کرده.
بارها از درد دیگران به خود پیچیده.
تلاش کرده و نتوانسته.
دستش را برای کمک کردن دراز کرده و خودش نیازمند کمک شده.
"تا حالا مردم بعد از جنگ رو دیدی؟ تا حالا مردم بعد از جنگ بودی؟"
هر بار با شنیدن این سوال تنش لرزیده و چشمانش خیس شده.
حالا او نزدیک به پایان است
در چند قدمی برای همیشه خُفتن.
من ژابیزم و در نمایش قلندرو زیست میکنم.