مغزم را از کنار هم چیدن نقاط آزاد کردم و بالاخره ستاره ها را در آسمان دیدم، نه شکل های از پیش تعیین شده اندیشیدن را رها کردم، حس کردم.
اما صدای آمدنش خواب مرا قطع کرد
تصویری مبهم از میله های آهنی و نگاهی که از کیلومتر ها دورتر میشناختم، من او را نا امید کرده ام و به جسمی که کنارم افتاده و نفس نفس میزند کمکی نمیکنم.
من این صحنه را جایی ندیده بودم؟ احتمالا تکرار میشوم اما این بار احساس میکنم یک چیزی تغییر کرده...
پس شاید نجات پیدا کنم.
پروانه روی دستم مُرد و آنها چشمانم را برای همیشه بستند.
الهه کوه بر/ بازیگر
دعوتت میکنم به دیدن نمایش قلندرو