مغزم را از کنار هم چیدن نقاط آزاد کردم و بالاخره ستاره ها را در آسمان دیدم، نه شکل های از پیش تعیین شده. اندیشیدن را رها کردم، حس کردم.
اما صدای آمدنش خواب مرا قطع کرد...
خواب آرامی نبود اما رویای شیرینی داشت. تو بودی. مردم جنگ بودی. ولی من هم کنارت بودم. من هم مردم جنگ بودم. ولی خیال خوش همراهی تو التیام زخمهایم بود.
تا اینکه جنگ تمام شد، تفنگها را انداختند و در کمال تعجب دیدم تو دستت را به سمت من نشانه بردی.
تا اینکه همراهم نبودی.
تا اینکه بیدار شدم.
پروانه روی دستم نبود اما خاطرات حس راه رفتنش در ذهنم زنده بود و آنها چشمانم را برای همیشه بستند.
من ژابیزم. بازیگر قلندرو. دعوتتون میکنم که تماشای قلندرو را تجربه کنید.