من از دیدن این نمایش پشیمانم!
اول از همه از عوامل اجراکننده سالن تشکر میکنم که تا دقیقه 40 نمایش، تماشاچی به داخل سالن راه میدادند و حتی یک بار برای کمک به تماشاچیان با تاخیر آمده؛ نور آزاردهنده قسمت تماشاچیان را هم روشن کردند!
و اما داستان ...
نوشتهای پند گونهی بسیار رو از رابرت اندرسون آمریکایی که توام با دگردیسی جامعه و روبرگردانی از بنیان خانواده در دهه حدود 70 میلادی آمریکا نوشته شده و سعی میکنه و یا قصد داره جامعه اون زمان آمریکا رو قانع کنه که ارتباطات خانوادگی باید محکم و درونی و واقعی باشه.
ارتباط بین عقل و احساس
عقلانیتی که جدایی رو طلب میکنه و احساسی که تا آخرین لحظه در تلاش برای رسیدن به وصل و احترام است.
نوشتهای بدون جرات و جسارت که گاهی به
... دیدن ادامه ››
نقش پسر میپردازه و گاهی به نقش پدر. گاهی عقلانیت را بزرگ و گاهی احساس را در جنگ با آن قرار میده. نمایش نامهای شعار گونه که اگر امروز نوشته میشد حتی یک مخاطب هم در جامعه آمریکا پیدا نمیکرد.
اما اجرا چگونه پیش رفت؟
از لحظه اول؛ شروع بازی گیرا با نورپردازی بسیار خوب و موسیقی دلنشین آغاز شد. باور نمیکنم متوجه میشم اجرا به شدت افت میکنه بازیها به شدت اغراق آمیز میشند و داستان یک خطی روایت، هیچ گونه بسط و عمقی پیدا نمیکنه. با پسری رو به سن گذاشته روبرو هستیم که در نقش خود به شدت اغراق میکند، میمیک صورت کاملا ضد ضرباهنگ پیش میرود و مخاطب به دنبال احساس ترحمی که ایجاد میشود غرق در احساس میشود! احساسی که نه از عمق داستان؛ از صحنه آرایی خلوت و بیپیچیدگی ای نشات میگیرد که اول از داستان خطی نویسنده برآمده و دوم از عدم رویاپردازی بازیگران در اجرا.
این داستان داستانی در عمقِ روابط خانواده است، خانوادهای که از بیرون همه چیز دارد و از درون شکست خورده و خورد شده است. ولی در این اجرا بازیگر نقش پسر به شدت کاراکتر را ضعیف و پوشالی ساخته که ما یادمان میرود بازیگر این روایت فردی شکست خورده است تا مردی پوچ و ساده همراه حرکات صورت و بدنِ ترحم برانگیز. حتی وقتی داستان (مثلا) به اوج خود میرسد فریادهای او هیچ عمقی نمیسازد و مخاطبی که غرق در داستان شده فقط خواهان دیدن این ترحم است تا این شکست عاطفه.
نوشته کوتاه اندرسون هرچند قدیمی؛ نخ نما و شعارگونه است اما نوشتهای کوتاه اما عمیق است. برشی از یک فاصله نسلیست. این شکاف بین متنِ کوتاه و مفهوم بلند باید و باید در اکت و بازی بازیگران دیده شود، باید نگاهها طولانیتر شوند باید سکوتها بیشتر شوند باید موسیقی از یک چشم سومی دور از صحنه به درون نمایش بیاید. اما چنین نشده اصلا حتی نزدیک چنین رویایی هم نمیشویم. هیچ صحنهای سکوت وجود ندارد هیچ جایی ارامش، مخاطب را به فکر فرو نمیبرد. البته نه فکری ترحمانگیز و نه فکری که به یاد رابطه خود و پدر و مادر بیاندازدش، فکری سرشار از تفکری ژرف که به چگونگی رواج عاطفه در بنیان سست شدهی خانواده باندیشد.
یکنواختی اجرا به اوج خودش میرسد، بازیگر نقش پسر از حد خارج است؛ اغراق آمیز همراه با گریههای تصنعی برای القای ترحمی بیشتر. اوج داستان نویسنده آن زمانیست که پدر در هنگام انتخاب تابوت در اوج بیماری روحی به نمایش گذاشته میشود. صحنهای که قطعا موسیقی میخواهد نه صحنهای خالی با چشمان بغض آلود و بچگانهی پسری در این سن و سال!
ما متوجه آلزایمر پدر نمیشویم. اشارات محدود و سرسری تا جایی که دلیل قانعی برای اصرار بر گرفتن پرستار نمییابیم. بازیگر دختر خانواده بارها دیالوگ خودش را گم میکند! مگر میشود بعد از این همه اجرا باز هم کلمات را خورد!
در پایان از دید من نوشهی داستان بسیار یک خطی و شعارگونه است. موسیقی روایتگر نیست و اصلا ورود نمیکند. انتخاب بازیگران چنگی به دل نمیزند و هرچند اجرا انقدر طولانی نیست بسیار یکنواخت و خستهکننده پیش میرود. اغراق در بازیها چنان است که اجرا به شدت خارج از واقع گرایی به چشم میآید. بیان بازیگران مناسب چنین اجرایی نیست و لول صدایی بازیگران متفاوت و در بعضی بازیگران از جمله دختر خانواده به شدت (به علت سعی بر حجم داشتن) بیاحساس جلوه میکند.