در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | حمید نخعی : حکایت سنگ مزار خسرو گلسرخی از کاوه ‌گوهرین ( گردآورنده مجموعه آثار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 19:41:31
حکایت سنگ مزار خسرو گلسرخی

از کاوه ‌گوهرین ( گردآورنده مجموعه آثار خسرو گلسرخی ):

... روز پنجشنبه، بیست و هشتم اسفندماه ۱۳۸۲ سیاوش شاملو زنگ زد و خبر داد که فردا یعنی جمعه آخر سال قصد دارد سنگ مزار زنده‌یاد احمد شاملو را که شکسته است، برداشته و سنگ تازه‌ای نصب کند و از من هم خواست که در این مراسم حاضر باشم.....فضای مزارستان مرا پرتاب کرد به سال‌هایی دور‌تر که به همراه دوست از دست رفته‌ام «جلال فرشی احمدی»، در دل تاریکی شب بهشت ‌زهرا، برای تعویض سنگ مزار زنده‌نام «خسرو گلسرخی» رفته بودیم و من اینک آن را گزارش می‌کنم تا تو بدانی :
بعد از چاپ نخستین «ای سرزمین من» دفتر اول از شعرهای خسرو، علیرضا رییس دانایی مدیر انتشارات نگاه، مبلغی را بابت حق‌التالیف پرداخت و من مانده بودم با این مبلغ چه کنم. در دیداری که با فرهاد گلسرخی، برادر خسرو در رشت داشتم و آن زمان هنوز مادر خسرو هم زنده بود، پیشنهاد کردم که این مبلغ را برای ... دیدن ادامه ›› تهیه سنگ مزار جدیدی صرف کنیم. مادر خسرو این پیشنهاد را پسندید، اما برادرش فرهاد گفت: اوایل انقلاب، سنگ نفیسی را برای خسرو فراهم کرده بودیم که امکان نصبش فراهم نشد و این سنگ هم‌اکنون در منزل یکی از دوستان خسرو است که نقاش است و خانه‌اش را هم نمی‌شناسم اما تو می‌توانی از طریق دوستان اهل قلم او را پیدا کنی و سنگ را از او بگیری، به این‌گونه ما هم راضی‌تر خواهیم بود...........................................................................
راننده‌ وانت مردی میانسال بود که با لهجه‌ مشهدی حرف می‌زد. من و جلال به او گفته بودیم که می‌خواهیم سنگی را ببریم و در بهشت ‌زهرا نصب کنیم، اما نگفته بودیم سنگ چه کسی را........
در ذهنم این شعر خسرو جاری شد:
تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دست جوانت
بشارت فردا
هر سال سبز می‌شود
و با شاخه‌های زمزمه‌گر در تمام خاک
گل می‌دهد
گلی به سرخی خون...

.........راننده همان‌طور که رانندگی می‌کرد اسکناس‌ها را شمرد و دوباره روی داشبورد گذاشت و گفت: آقا ما از ساعت دو و نیم، سه با شما هستیم، الان ساعت نزدیک نه ‌و نیم شبه...، آخه این انصافه...؟ هزار تومان دیگر روی اسکناس‌ها گذاشتیم. باز هم راننده راضی نشد. جلال گفت: خیلی دندون‌گردی می‌کنی، سه هزار تومان بیشتر از مبلغی که با هم طی کردیم بهت دادیم دیگه چی می‌خوای؟ راننده گفت: آقا به خدا ما زن و بچه داریم. من فکر کردم کارمون زود‌تر تموم می‌شه اما چند ساعت طول کشید... تازه ما قرار کارگری نداشتیم. من مثه یک کارگر پا به پای شما کار کردم... انصافا تو این وقت شب با این پول اصلا یه نفر رو از وسط بهشت‌ زهرا تا خونه‌اش می‌برن... دو هزار تومان دیگه بدین دعاگو می‌شم........راننده در سکوت اسکناس‌ها را برداشت و در جیب بغلش گذاشت. آشکار بود که راضی شده است. در حالی که تبسمی روی لب‌هایش بود گفت: آقا شما که به مراد دلتون رسیدید و تو این سرما و تاریکی این سنگ قبرو سر جاش گذاشتین، می‌شه من یک سوال بکنم؟ گفتم بگو. حرفت را بزن.راننده با‌‌ همان لهجه مشهدی گرمش گفت: می‌شه به من بگین صاحب این سنگ چه نسبتی با شما داشت و چرا به اون کارگر بهشت ‌زهرا دروغ گفتین؟
جلال باز هم به پایم زد که یعنی مبادا چیزی بگویی و من باز هم کنار گوشش نجوا کردم که اگه این کارگر ندونه پس کی باید بدونه و بعد از راننده پرسیدم: شما سال ۱۳۵۲ و دادگاه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان یادت می‌آد؟ و او سری تکان داد و گفت:‌ها... بله... خدابیامرزدشون عجب مردایی بودن!
جلال با خنده گفت: این سنگ همون خسرو گلسرخی بود...
با شنیدن این جمله مرد راننده، چنان پایش را روی پدال ترمز کوبید که نزدیک بود من و جلال با سر از شیشه مقابل اتومبیل به بیرون پرتاب شویم. جلال فریاد زد چی شد؟
راننده وانت، در را گشود و چمباتمه روی زمین نشست و در حالی که گریه می‌کرد و به سرش می‌زد گفت: من برای سنگ گلسرخی از شما پول بگیرم... مگه من نامردم؟ بعد اسکناس‌ها را بیرون آورد داخل اتاقک وانت انداخت. من و جلال بهت‌زده به این صحنه می‌نگریستیم و نمی‌دانستیم چه باید بگوییم؟............................
منبع: روزنامه شرق
__________________________________________________
در صورت علاقه به خواندن متن کامل حکایت به لینک زیر مراجعه شود:

http://tarikhirani.ir/fa/news/29/bodyView/1857/%D8%AD%DA%A9%D8%A7%DB%8C%D8%AA.%D8%B3%D9%86%DA%AF.%D9%85%D8%B2%D8%A7%D8%B1.%D8%AE%D8%B3%D8%B1%D9%88.%DA%AF%D9%84%D8%B3%D8%B1%D8%AE%DB%8C.%D8%B9%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%A7%D8%AA.%D8%B4%D8%A8%D8%A7%D9%86%D9%87.%D8%AF%D8%B1.%D9%82%D8%B7%D8%B9%D9%87.%DB%B3%DB%B3.%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA.%E2%80%8C%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7.html



از: کاوه گوهرین( گرد اورنده اثار خسرو گلسرخی)
وقتیکه

دختر رحمان با یک تب دو ساعته می میرد

ما باید....


خسرو گلسرخی
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۱
ممنون از الطفات و توجه تمامی دوستان .
۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۱
آقای نخعی عزیز ، من خودم از پیروان سرسخت همین مسئله هستم که هر کس با دلیل سخن بگوید...اما متاسفانه در قوانین نوشته شده که برخی حرفها را نزنید! و ما هم پیرو همین قوانین مجبوریم بدون دلیل ابراز احساسات کنیم...

(اگه به این فضا خفقان نمیگن چی میگن؟!)
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید