مجبور شدم نیم ساعتی منتظر بمانم.جمعه صبح زود بود.ساده ترین راه را انتخاب کردم،یک پارک کوچک در فرعی یک محله خلوت پیدا کردم.از این پارکهایی که 4 تا درخت دارند،یک میدان کوچک و چند تا نیمکت. یک نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم بقیه نیمکتها پر بود. 4 تا پیرمرد روی 2 تا از نیمکتهای پارک نشسته بودند،پیرمردهایی با عصا وعینک که شلوارشان را تا زیر سینه شان میکشند بالا و هر کاری میکنی نمی توانی دوستشان نداشته باشی.اگر از گرانی حرف نزنند از بچه هایشان حرف میزنند که خارجند و شغلشان که چقدر مهم بوده و قرار شطرنج میگذارند.
دوست داشتم به حرفهایشان گوش کنم .یاد بابا بزرگ خودم افتادم که کلاه شاپو داشت و هر روز با کت و شلوار وجلیغه می رفت پارک اما یک پیرزن با لباسهای کهنه روی صندلی 4 پارک اشاره میکرد که بروم پیشش این وقت صبح حوصله گدا را نداشتم فکر کردم وقتی خواستم بروم یک پولی هم بهش میدهم سرم را انداختم پایین و شروع کردم به ور رفتن با انگشتهایم و گوش دادن به حرف پیرمردها که چشم تو چشم پیرزن نشوم اما یکهو صدایش را شنیدم داشت با صدای بلند با خانوم و آقایی که از آن سر پارک آمده بودند سلام و احوالپرسی میکرد . خانم و آقا نزدیکتر شدند پیرزن جعبه ای که دستش بود را بطرفشان دراز کرد یکهو یخ کردم جعبه اش پر از آبنبات بود خانم و آقا سهمشان را برداشتند و رفتند
از: ناشناس