نگاه سرد تو
از دستان سرد پدر پیشی گرفت....
سرد گرم بود..
هیچ سردخانه ای
توان اینهمه سرمارا نداشت
و
آتش گرفت...
سپیده گذشت..
سحر تمام شد...
اما روز نشد...
بهار مسخ شد
و تا ابد گفت:
من زمستانم...
پکها تلختر شدند
و من
همچنان سکوت را
میدوزم به لبهایی
که توان گفتن هیچ چیز را ندارند...
(تقدیم به دوست خیلی خوبم)