از وقتی سقف خانه مان چکه میکند از باران بدم می آید...
از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید...
از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید...
از وقتی پدرم به خاطر درد پایش شبها از درد به خود میپیچد و گریه میکند ... دیدن ادامه ›› از شب بدم می آید...
از وقتی دستهای مهربان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید...
از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول میزند از افتاب بدم می آید...
از وقتی سیل امد وخانه کوچکمان را ویران کرد از آب بدم می آید...
و من تنها خدا را دوست دارم!
چون او شب را می آورد تا من بخوابم و گریه های پدر را نبینم و از غم پدر من هم گریه نکنم و او بود که نمی خواست کسی اشکهای پدر را ببیند تا غرور پدر له نشود!
چون او بود که مادرم را برد پیش خودش تا مادرم هم مثل پدر گریه نکند!
چون او به برادرم کمک کرد تا به آنجا برود وخوشبخت تر از پدر زندگی کند!
چون من دعا کردم و میدانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد را فلج خواهد کرد!
چون او بود که سیل را جاری کرد تا گناهانم را از زمین بشوید!
خدایا غرق در گناه شده ام و هیچ قدرتی ندارم تا از این وضعیت رهایی یابم
پس خداوندا به همون قدرت بیکرانت آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم و شهامتی که تغییر دهم آنچه را که میتوانم... و دانشی که تفاوت این دو را بدانم.
آمین...