مثل هر روز با مترو از دانشگاه بر میگشتم؛ امتحانم آنطور که فکر میکردم نبود و حواس درست و حسابی نداشتم .. با هندزفری آهنگ گوش میکردم و به تمام موضوعاتِ چند روزِ اخیرم فکر میکردم و مبهوت به شیشه ی جلوییم خیره شده بودم .. که پسرکی را دیدم در ایستگاهی سوار شد .. قدش از نیم متر تجاوز نمی کرد و لحنش مثل این آقایان محترم هندوانه فروش در سریال های تلویزیونی ؛آهنگین بود .." خانوما کسی فال نخواست بهش بدم .." خانُم روبروییم که چند دقیقه پیش،پولهایش را درآورده بود و با حوصله میشمرد و مرا با آن حالم به خنده انداخته بود،صدایش کرد .. یک فالِ دویست تومانی از پسر گرفت و بعد که قیمت را پرسید،پسرک گفت :"هرچی میخواین بدین خانوم" و خانُم پانصد تومان به پسر داد .. (پسر) همین که اسکناس را دستش گرفت،چنان لبخندِ پهنی مترو را فرا گرفت که من هم چشمهایم تنگ و تنگ تر شد و لبخندم پهن و پهن تر .. پسر چنان ذوق کرد که تقریبن با آواز گفت :" خانوما،کَسِ دیگه ای هم فال میخواد .. ؟ " و بعد با سرعت از مترو پیاده شد و دستش را چند بار به همان شیشه ی روبروییم که خیره بهش مانده بودم و خانُم هم آنجا نشسته بود،زد و با چنان ذوقی برایش دست تکان داد که دلم میخواست تمامِ فال هایش را میخریدم تا شادیش تا آخرِ عمر شادَم کند ..
حالا نمیدانم،ما دغدغه هایمان بزرگ است یا شادی هایمان کوچک؛ فقط میدانم که آن پسرک،اگر جایِ هرکدام از ما ها بود،به راستی که دیگر هیـــــــچ چیز از خدا نمی خواست .
سه روز مانده به تابستان نودُ یک ./
از: فرشته ردائی