کاش میشُد
چشمانم را ببندم،
باز کنم؛
و در کوچه ای باشم پُرِ شمعدانی کنارِ پنجره هاش
میانِ ازدحامِ دوچرخه ها و جیغِ دخترکان و لِی لِی هایی تا تهِ کوچه ی -به خیالِمان- بی انتها؛
و خاله بازی با دخترکی که به تازگی نامش را پرسیده ام،
گُرگم بِ هوا با پسرکی که کوچه را رویِ سرش گذاشته
و شیشه هایی که مدام بند میزنند از دستِ پسرکِ همسایه ..
و یا سری که بخیه میخورد از
... دیدن ادامه ››
پیِ بالا بلندی های بی هوا ..
بی هوا
بی هوا ..
کاش میشد هنوز هم بی هوا و سر بِ هوا،بستنی را رویِ لبان جا گذاشت،یخ مک را دونیم کردُ آبنبات چوبی را به لب مالید
و از عشقِ رنگ ها و بی هراسِ بندها
تاب را تا خودِ خدا طی کرد ..
تاب
تاب
عباسی
خدا منُ نندازی
اگه منُ بندازی
میرم
سُرسُره بازی ...
اصلن شاید روزی از تابی افتاده باشم که اینگونه از سُرسُره ای به سرُسُره ی دیگر
سُر میخورم در سراشیبی های زندگی ..
ای کاش سُریدنِمان هم چون قهرهایِمان،پایانی بس نزدیک داشته باشد .
29.2.91
از: فرشته ردائی