در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سیدمهدی درباره نمایش بچه: حاوی اسپویل نمایش با صدای راوی آغاز میشه، صدایی که بعد تبدیل به صدای
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 22:23:30
حاوی اسپویل
نمایش با صدای راوی آغاز میشه، صدایی که بعد تبدیل به صدای بچه میشه
و مدام این پرسش بنیادین بشرو تکرار میکنه
" من کی هستم؟
از ... دیدن ادامه ›› کجا اومدم؟"
پاسخ علم به این پرسش نمیدانمه، احتمالاتی مطرح میکنه ولی وقتی پاسخ قطعی میخوایم میگه "نمیدانم" یا هنوز شواهد قطعی برای پاسخ قطعی ندارم.
اما کسانی هستند که میگویند "ما میدانیم" قطعی، دقیق و با جزئیات.
نمایش بچه به نظر درباره این کسانه
در رد یا تاییدشان ؟ باهم نگاهی به نمایش میندازیم
نمایش با گفتگوی دونفر(یا نمایندگان یک جمع و قوم و تفکر) ادامه پیدا میکنه
"اینجا چیکار میکنی؟
خودت اینجا چیکار میکنی؟
میخوای گوشت بخوری؟
نه
دستت پس چرا داره میره سمت ظرف گوشت؟
دست خودت چرا داره میره سمت ظرف گوشت؟....
و کمی بعد...
حال مرد دگرکون میشه و میره گوشه‌ای مشغول یه اعمالی میشه، احتمالا برای تنبیه، توبه یا مناسکی برای گناهی که کرده
و ما و همراهش متوجه میشیم دروغ گفته و گوشت خورده
نمایش با دروغ شروع میشه، دونفر یا جماعتی که مدام به هم دروغ میگند و گناه میکنند.
در ادامه در پاسخهای به کارآگاه هم مدام در شک و تناقضند. هیچکدوم از پاسخهاشون باهمدیگه یکی نیست.
اما وقتی شروع میکنند به تعریف ماجرای بچه، ما متوجه میشیم به نظر این آدمها از ابتدا اینگونه نبودند، زندگی سالمی داشتند، آدمهای پاک و ساده‌ای بودند.

زنگ در به صدا درمیاد، ناگهان در آستانه در یه انسان سیاه پوش میبینیم که میگه
من بچه‌ام
کائنات جوابتونو داده
"شما گرگین،
سلام پدر سلام مادر
میتونم از بلندی استفاده کنم؟"
میره رو بلندی و شروع میکنه به ورد گفتن، و نصیحتهایی رو بیان میکنه
"میتونم اینجا بازی کنم؟"
اونها حتی نمیدونند بازی چی هست؟
کارهایی میکنه که اونها متحیر میشن و تاحالا ندیده بودند
با یه پا میتونه لی لی کنه، یهو میره سمت شرق و ناگهان در اتاق غربی ظاهر میشه... کارهای عجیب، شاید چیزی شبیه *معجزه*
ازشون اتاق میخواد و اونها با سادگی و با شرمندگی و خجالت، و ترس ازینکه ناراحت نشه بهش میگن ما امادگیشو نداشتیم، ببخشید ما فقط یه اتاق داریم و میتونی از اتاق ما استفاده کنی...
و اتاقشون رو هم میدند به او
بهشون یاد میده بازی کنند ، اونها هم چشم بگذارند ولی خب باز هم چون ساده‌اند و ناوارد بچه براحتی برنده میشه
بهشون مناسک و اوراد یاد میده...
"" ما دیگه یه خونواده خوشبختیم، ما باید به همدیگه مهربونی کنیم، ما نباید موجودات زنده رو بخوریم، ما باید فقط دعا کنیم، با دعا به هر چیزی که میخوایم میرسیم"
"درهارو قفل کنید، بیرون پر از گرگه"
دکتر و دستیار همیشه اماده و ذکر‌گوی کنارشو میبینیم که داره بچه حمل میکنه و پرستار یا دستیارش همیشه آماده کمک و خون رسانیه همراه با ذکری مداوم

مرد برای کارآگاه تعریف میکنه که اونها دیگه به همدیگه عادت کرده بودند، خوشحال بودند که بچه داشتند، حتی بینی یا صورت بچه شبیهشون بوده، بچه بهشون گفته بود موجودات زنده رو نخورند، اون بهشون "انسانیت" یاد داده.

صدای راوی اول متن میگه یکساله گوشت نخوردیم، روزه سبزیجات گرفتیم و شاید به همین خاطره ذهنمون مدام پر از صداست...
انگار چیزی درونش داره شکل میگیره، نمیدونه توهمه یا نه؟ ولی بچه میگه
"اون برگزیده شده"
ازینجا دیگه رفتار اونها تغییر میکنه، زن به مرد میگه دکتر بهش گفته اون بارداره و کائنات جوابشو داده و دکتر خودش داره میاد خبرشو بهش بده.
'سلام دکتر"
"سلام بیمار
کائنات جواب شما رو داده، خواستم خودم این خبرو بهتون بدم"

رفتار اونها با بچه تغییر میکنه، میگن تو شبیه ما نیستی، ما اتاقمونو لازم داریم، برو همونجایی که اومدی...
"اصلا تو که بچه نیستی"....
و بچه دیگه ناپدید میشه.
اینجا دکتر، کائنات یا (...) برمیگرده و بهشون خبر میده که پرونده‌شونو پس بدن، کائنات جواب یکی دیگه رو داده.

"بعد از این موضوع خیلی احساس گناه کردیم و فک کردیم رفتار ما با بچه باعث این شد و رفتیم از اون دلجویی کنیم ولی اون تو اتاقش نبود"

بچه واقعا که بود؟
مسیح؟ منجی؟ یا شیاد ؟
بچه براشون هدیه و نعمت بود یا کسی که سادگی و پاکیشونو گرفت؟
دکتر کیه؟ متصدی کائنات؟ گرگ؟

ازینجا دیگه روند مثل سابق نیست
دیگه اون آدمهای سابق نیستند
زنگ سازی که میاد دم درشون رو * تبدیل میکنند به بچه*
اون بچه نیست بلکه اینا بچه‌ش میکنند
بهش اتاق میدند، لباساشو عوض میکنند، بهش بازی یاد میدند، میگند بیا چشم بذار...
* اونها یه تازه واردو تبدیل کردند به بچه‌*

کارآگاه برمیگرده و میگه در باز بود و بیرون هم هیچ گرگی نیست.

همون آموزه‌های بچه اولیه این بار با تحکم و خشونت و داد و فریاد در تاریکی و جنجال بیان میشه با صداهای خیلی بلند و حتی جیغ و خشن و دستوری
" ما نباید کسیو ازار بدیم"
"ما خانواده خوشبختی هستیم"
"گوشت نخور"
"بیا بازی کنیم"

دیگه اینها اون آدمهای سابق نیستند
هدایت شدند؟
گمراه شدند؟
صدای راوی باز میگه
"من وقتی وارد خانه شدم که اونها آماده سلاخی من بودند... من نمیتونم دعا کنم"
" کائنات منو به حال خودم رها کرد "
* کائنات منو به حال خودم رها کرد *
و بچه ساخته شده ناگهان برمیگرده و پدر و مادرشو میکشه...
دیگه هرج و مرج و قتل و خشونت و....

دوباره چرخه اولیه
ولی اینبار خبری از لباسهای تمیز و پاک نیست
همون گفتگوها
همون اتفاقات
همون وردها همون دعاها
ولی با لباسهای کثیف و خونی
دیگه همه چی آلوده شده
ذهنها الوده شده
بدنها آلوده شده....
و در پایان...
چراغی در تاریکی توسط تنها آدمی که کنار بود،
چراغی در تاریکی توسط تنها پرسشگر و جستجوگر داستانمون.
ظاهرا او آلوده نیست.