در این بی حواسی های محض که حتی لحظه ای به من و احساسم نمی اندیشی؛
بند بند وجودم فریاد خواستن توست...
ثانیه هایی که بی زمزمه نامت در خاطر خسته ام نمی گذرد،
و شب زنده داری هایی که بی مرور شعر هایت سحر نمی شود...
در تمام این بی حواسی های بی عشقت،احساس من سراسر درگیر توست...
مشامم بی تاب عطر تنت و چشمانم منتظر فرصتی برای خیرگی به تو؛
لبانم بی قرار چشیدن سرخی نایاب لب هایت و گوش هایم گوش به زنگ آهنگ دلنشین صدایت....
دست هایم؛
این دست ها آشفته لمس ذره ذره توست.
آه،دست هایم.....
کاش این درگیری فقط به حواس پنج گانه ام ختم میشد؛
در خط به خط روحم جای
... دیدن ادامه ››
گرفته ای و من با تمام حواس جمعی ام،به تو که میرسم....
قدری حواست را به من دلداده بده؛فقط قدری،نه بیشتر...
پ.ن:این خاطره بازی های هر روزه دارد حضورت را به بازی می گیرد؛
نجاتم نمیدهی خاطره ی فراموش ناشدنی؟
از: مژده