خدا بود که از کنارم گذشت و چیزی گفت
من زدم روی شانه اش سوال کردم:چی؟
برگشت و نگاه کرد کسی را ندید. کسی هم نبود!
دانه های خیس روی شانه هاش چکیده بود!
با این حال گفت: باران!چیزی نگفتم من به کسی
در دلم فقط زمزمه اندوهگین ابرها بود...
و بر گشت و رفت.
و نگاه کردم به رد پاهاش و فرو ریختم در چاله هاش
یا به قول شما گریستم گریستم گریستم!
(فیلم نسل جادویی)