«فصل سوزاندن مورچههای قرمز» یک نمایش دانشجویی و تمرینشدهی ارزشمند است. ایرادهایی هم دارد که کم نیستند؛ اما حرف برای گفتن دارد، بازیگرهایش توانا هستند و فرمش را هم دوست داشتم.
همهی ما در لحظهی حال، عصارهای هستیم از تجربههای گذشته که جذابیتش، در نمود متضاد و نامتوالی آن است. یعنی زمان برداشت آنچه در سرمان کاشته شده معلوم نیست و از طرف دیگر، جو میکاریم و گندم درو میکنیم؛ ترس میکاریم و جنون درو میکنیم، عشق میکاریم و نفرت درو میکنیم. «فصل سوزاندن مورچههای قرمز» نمایش همین تضادهاست که البته همگی در یک خط معنایی مشترک، یک نخ تسبیح ثابت، کنار هم جمع میشوند.
سه مشکل اساسی هم با این نمایش داشتم که در خیلی از اجراها وجود دارد. اول اینکه تئاتر نباید زورچپان و گلدرشت خودش را بیان کند. لازم نیست بگوییم «تئاتر تغییر میدهد»؛ بلکه باید «با تئاتر تغییر ایجاد کنیم.»
مسئلهی دوم دربارهی واژهی فریبکار «رنج» است. انسان رنج را قرارداد کرد تا از مواجهه با «انسانبودن» فرار کند. و هیچچیز سختتر از انسانبودن نیست. شادی همانقدر سخت است که رنج، لذتبردن همانقدر ناگوار است که رنجکشیدن و انسان آسوده همان انسان رنجور است. تنها یک چیز است که با همهچیز فرق دارد: «انسانبودن.» من فکر میکنم بهتر بود که اجرا بهجای «رنجکشیدگان» به «انسانها» تقدیم میشد.
و مسئلهی سوم، شخصیت دکتر مارکیدوساد بهراحتی میتوانست اکبردوساد، امانوئلدوساد و هرکس دیگری باشد. یعنی شخصیت محوری، محوریتی نداشت.
در نهایت، تماشای این نمایش برای من خیلی کیف داشت؛ اما برای بقیه نمیتوانم تضمینی بکنم. به گروه اجرای این نمایش هم خسته نباشیدِ حسابی میگویم.