هر بار خواست چای بریزد نمانده ای...رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای
تنها دلش خوش است به این که یکی دوبار...با واسطه"سلام"برایش رسانده ای
حالا صدای او به خودش هم نمی رسد...از بس که بغض توی گلویش چپانده ای
دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است...گفتند باز روسری ات را تکانده ای
می خندی و برات مهم نیست،ای دریغ..من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای
بدبخت من...
فلک زده من...
بد بیار من...
امروز عصر چای ندارم...تو مانده ای!
شعر بسیار زیبایی انتخاب کردید ولی نظر من اینه که عکس از فنجان چای میتونست با ایده ی بهتر و هنرمندانه تری گرفته بشه ...و یا زاویه ای که عکس ثبت شده ...
البته این فقط نظر منه ...
--------
شیرین عزیز چه شعر زیبایی از حامد عسکری عزیز نوشتی :)) لذت بردم