من بدهکارم به عشق !!!
من بدهکارم به مورچه هایی که گرسنه ی ریزه نانی بودند
که از دستم به زمین افتد
و نیفتاد
نانی نبود!
من بدهکارم به درخت
به درختی که هر صبح در حیاط خانه استیجاری
منتظر بود
تا آب های شب مانده پارچ را بریزم پایش
و نریختم
آبی نبود!
من
... دیدن ادامه ››
بدهکارم به چشم هایم
چشم هایی که روزها دود و آفتاب تنفس کردند
و شب ها
بر صفحات کاغذ
ساییده و خون آگین شدند
من بدهکارم به شب
شبی که نه در آن صدای لذتی شنیده شد
و نه نجوای امید به فردایی بهتر!
من بدهکارم به درد
که احتکار کردم همه را
همه ی دردها را در خانه خویش
تا گران شوند
و آنقدر گران شد که دیگر خریداری نداشت
من بدهکارم به نخل ها
نخل هایی که نداشتیم
تا بتوانم از آنها بالا بروم
و به امتداد جاده هرگزها بنگرم!
من بدهکارم به خروس
به خروسی که چون صدای قوقواش
آپارتمان نزدیک را آزار می داد
یک روز پنجشنبه به دست های من قربانی شد
خروسی که نذر و قربانی تمدن بود
من بدهکارم به اشک
به اشک های دختری به نام افسانه
که به چشم هایم دخیل بسته بود و من ندیدم
من بدهکارم به باران
به باران هایی که در زیر آنها خیس شدم
و نیندیشیدم
به اهورایی که باران را زایید
و مدام فریاد زدم که
"در زیر باران تنها باید نامه های عاشقانه نوشت"
نادانی بشر را به سخره گرفت
و گاهگاهی کفرهای خفیف گفت
و تاخت
بر مرغزار پوچی
نیستی
و کمی بعد دوباره هستی!
من بدهکارم به خدا
خداوندگاری که هنوز درد دارد از زایش من
من بدهکارم به خویشتن !!!
من بدهکارم به جذامی ها
جذامی هایی که نیم قرن پیش مرده اند
و من می توانستم یکی از آنها باشم
یا یکی از آنها من باشد!
شاید او اگر جای من بود
از این نوع بودن لذت می برد
لااقل می توانست باشد
من بدهکارم به یک سرباز
به سربازی که در صحرای سیبری جان سپرد
تا رویای دیکتاتوری هیتلر ناتمام بماند
شاید او نیز اگر جای من بود
می توانست کمی بیش از پیش زنده باشد
من بدهکارم به درخت
دوباره به درخت
به درخت بیش از همه چیز بدهکارم
چون درخت، درخت است
و تنها من بودم
که راز درخت ها را دانستم و جایی ننوشتم
من بدهکارم به عشق
این را نمی دانم چرا !!!
از: خود