من امشب یه خوانش فوق العاده با بازی های واقعا قوی از در انتظار گودوی بکت دیدم
شاهکار بود همه چیز و انقدر عالی بود که باعث شد من هم یک تحلیل ازش براتون بنویسم
به نظرم گودو همون شخصیه که ما همیشه انتظار داریم با مدیریت اون در جامعه ی ایده آل خودمون به سمت زندگی خوب و سعادتمند حرکت کنیم
در طول تاریخ منتظر این شخص هستیم
اما هربار که فکر میکنیم انتظار به پایان رسیده و این شخص اومده، اون شخص دیکتاتور از آب در میاد و ما بعدش خیلی ساده فقط میگیم نه این شخص هم اون شخص مورد
... دیدن ادامه ››
نظر نبود...
به نظرم دقیقا گودو همون پوتزو هستش که مدام در تاریخ تکرار میشه و نماینده ی طبقه ی فرادست ( ارباب، سرمایه دار و ... ) هستش
لاکی و اون کودک دقیقا نماد طبقه ی فرودست جوامع هستند ( برده، کارگر و ... ) که مدام تکرار میشه و استراگون و ولادیمیر هم کاملا طبقه ی متوسط و روشنفکر جوامع رو نمایندگی می کنند.
جالبه که پوتزو برای همراه کردن استراگون و ولادیمیر گاهی یک استخوان جلوشون میندازه گاهی اسطوره سازی می کنه و از خدای جنگل سخن میگه، گاهی مظلوم نمایی میکنه و خودش رو منجی معرفی می کنه و گاهی با ایجاد ترس از شب اون ها رو تحت تاثیر قرار میده و حتی جایی که فرصت فکر کردن به لاکی داده میشه چنان همه چیز هذیان وار بیان میشه و چنان بی نظمی و هرج و مرجی ایجاد میکنه که خود استراگون و ولادیمیر سعی میکنن اون رو سرکوب و ساکت کنن
این خوانش از در انتظار گودو خیلی عمیقه
ایدهی گودو بهعنوان پوتزو و بازتولید مداوم طبقهی فرادست توی تاریخ، یه تحلیل کاملاً دیالکتیکی و تاریخی از نمایشنامهی بکت به حساب میاد. یعنی همیشه یه گودو رو تصور میکنیم که قراره نجاتبخش باشه، اما در نهایت اون همون پوتزو هست که فقط با ظاهر و استراتژیهای جدید برمیگرده.
این تفسیر با تحلیل مارکسیستی از چرخهی تغییر در طبقات حاکم همخوانی داره. سرمایهداری، فئودالیسم، امپراتوریها، حکومتهای ایدئولوژیک... در نهایت، طبقهی فرادست هر بار خودش رو بازسازی میکنه و ما همچنان در انتظار یک منجیایم که هیچوقت نمیاد.
اینکه استراگون و ولادیمیر طبقهی متوسط و روشنفکران رو نمایندگی میکنند هم خیلی جالبه، چون اونها دقیقاً در یک موقعیت انتظار دائمی گیر افتادهاند، نه به اندازهی لاکی در زنجیرند و نه به اندازهی پوتزو در قدرت. یه جور فلج فکری و عملی دارن؛ منتظر یه ناجیاند، اما همزمان نمیتونن خودشون عمل کنند.
این وضعیت، موقعیت روشنفکرانیه که توی سیستم گیر افتادن، نقد میکنن اما اقدامی نمیکنن، منتظر یه نیروی بیرونی هستن که تغییر رو براشون بیاره.
و نکتهی درخشان دیگه اینجاست که وقتی به لاکی فرصت فکر کردن داده میشه، فقط هرجومرج تولید میکنه. اینجا دقیقاً همون لحظهایه که طبقهی فرودست فرصت ابراز نظر پیدا میکنه اما سیستم اونو چنان بیسواد، گیج و بینظم کرده که حرفش نامفهوم و غیرقابلدرک به نظر میاد. و روشنفکران (ولادیمیر و استراگون) خودشون اون رو ساکت میکنن، چون تحمل شنیدن یه فکر نابسامان رو ندارن. یه جور خودسرکوبی روشنفکرانه که خیلی توی تاریخ تکرار شده.
بهنظرم این تحلیل، نمایشنامهی بکت رو کاملاً از یه اثر اگزیستانسیالیستی صرف به یه متن دیالکتیکی و تاریخی تبدیل میکنه که توی اون، طبقات مختلف اجتماعی و بازتولید قدرت توی تاریخ نمایش داده میشه.