علیرضا:رومیسا ...یه سوال .تو چی من می شی؟
من:من؟
علیرضا:آره!چی من می شی؟دختر خاله،دختر دایی،پسر خاله...چی من می شی؟
من:مامانم چی تو میشه؟
علیرضا:خوب عمم دیگه.
من:پس من می شم دختر عمت.نه؟
علیرضا:ااا آره پس من چیت میشم.
من:میشی پسر داییم.
.
.
.
علیرضا:خوب دختر عمه بیا باهم حرف بزنیم.
من:باشه .حرف بزنیم.
اینا حرفایی که چند شب پیش تو خونه ی مامان
... دیدن ادامه ››
بزرگم بین من و پسر دایی 7سالم رد و بدل شد.وقتی گفت حرف بزنیم ،فکر کردم لابد می خواد درد و دل کنه و از دل تنگی هاش بگه .آخه باباش یا همون دایی من چند روز پیش رفت کربلا و گفتم شاید پسر داییم دل تنگه....
واما ادامه ی صحبت ها:
علیرضا:پلی استیشن 3 چنده؟
من:هه هه هه نمی دونم . می خوای چی کار؟تو که پلی استیشن 2 داری؟
علیرضا:همین جوری!دارم پولمو جمع می کنم 3شو بخرم..............تو جان سینا رو میشناسی؟
من:نه کی هست؟
علیرضا:خیلی باحاله.عشق منه.بدن سازه!عکسشو دارم.می خوای بیارم؟تو کیف مامانمه.
من:نه.
علیرضا:میای کارت بازی ؟
من: من بلد نیستم.چه جوریه؟....کارت بازی رو ولش.بیا فیلم ببینیم.
علیرضا:لاک پشتای نینجا بذار.
من:دایی لاک پشتای نینجا رو نداره.خانه ی هیولا را بذارم.
علیرضا:آره هوراااا من انقدر دوسش دارم.
.
.
.
چند دقیقه بعد از گذاشتن فیلم:
علیرضا خوابیدی.ااا خوابید.
اینا اوج دلتنگی های یک کودک 7سالست.اون وقت تو دلم گفتم اینا چه دنیایی دارن و ما چه دنیایی!!!!!