غروب است و ویرانی نزدیک
نوای قلبم از اوج سکوت می گوید
از اوج غم، از اوج بی صدایی انتظار
از اوج رقص پرنده ها در این هوای وهم
که با نسیم گرم هجرت در آمیخته است...
از آن سوی مرزهای جنون
که در تاریک روشن سحر به چشم هر کس نمی آید
پنداری شب از اینک برمن گسترده است
شبی لایتناهی
من در این رنج سکون
نفس گرم طبیعت را بر باد و هوا می بینم
من در این بی نفسی...
چه کسی
... دیدن ادامه ››
می داند؟
من در این بی نَفَسی یا نفسی
...
واژه ها می غلطتند
در سپیدی ابران خدا
در همه آبی این چرخ فلک
دل من با تپش قلب امید
تپش از سر گیرد
دل من با نفس گرم سکوت
در غروبی که همه دلتنگی من با اوست
جریان می یابد
...
من اسیر تب سرخ مهرم
من صدای نفس بی تابی
در هوای شفق یافتنم
من پر از دست نوازشگر باد
من پر از وسوسه ی پوچی خواب
من پر از بی کسی ام
غرق در عطر فضا
غوطه ور در نفس برگ درخت
شعله ور در عطش رنگ فضا
من پر از خویشتنم...
از: خود