و من اکنون اسماعیلم را به قربانگاه می برم،
درست همین حالایی که در برابرم ایستاده ای...
همیشه با خودم میگفتم؛
ابراهیم هیچ وقت از ذهنش گذر کرد،
که هاجر چه خواهد شد بعد از اسماعیل؟!
شاید هرگز...
و این بار،من اسماعیلم را به قربانگاه خواهم برد،
بی فکر هیچ ابراهیمی...
من همان هاجر رهایی شده ای هستم که در پی سراب حضورت؛
هفت بار
... دیدن ادامه ››
که نه هفتاد هزار بار این بادیه را طی کرد،
و نیافت چشمه زلال چشمانت را...
آری من اسماعیل خاطراتمان را به قربانگاه می برم...بی آنکه قوچی در انتظارم باشد...
شاید از این آزمایش سربلند بیرون آمدم...
(من هاجرم.. آتش عشقت هیچگاه بر من گلستان نخواهد شد ابراهیم...)
{نمیدونم چی میشه که آدم یکباره انقدره از خونش،از جایی که روحش در اون پرورش یافته دور میشه....مشغله بهونه خوبی نیست قطعا...
شاید باورتون نشه ولی خیلی وقت از خودمم دور افتادم،از مژده همیشه سرزنده.
سخت که از علایق و نزدیکانت یک دفعه دور بشی و بشی خونه نشین...بشی درس خون...
فقط خود خدا میدونه که چقدر دلتنگ تک تک دوستان نازنینم هستم....
خدایا من دیدار میخوام،تئاتر میخوام...
خیلی زود.
با همه ی کسانی که جزء مهمی از زندگیم هستن.دوستان یک ساله ای که بی قرارشونم...}
ارادتمند همگی.
(در ضمن تحولات سایت آدم رو شگفت زده میکنه...ممنون از همه ی عزیزان همیشه در صحنه.)