... آن شب لذتی دور از حقیقت را تجربه کردم : نظاره ی زنی خفته ، رها از قید و بند تمنا یا
موانع شرم .
ساعت پنج بلند شدم ، نگران بودم چون باید یادداشت یکشنبه ام را قبل از ظهر به تحریریه می رساندم
...
هنگامی که تردماغ و سر حال و لباس پوشده به اتاق خواب برگشتم ، دخترک با دهان باز ، در نور
آشتی بخش سپیده دم ، با بازوهای از هم
... دیدن ادامه ››
گشوده ، خوابیده بر پشت ، تمام تخت را در اشغال داشت
و همچنان مالک مطلق بکارتش بود .
به اش گفتم ، خدا برایت حفظش کند . هر چه پول در جیب داشتم ، سهم او و خودم را برایش زیر بالش
گذاشتم و با بوسه ای بر پیشانی تا ابد او را وداع گفتم . منزل ، مثل همه ی نجیب خانه ها در صبحگاه ،
گویی بهشت زمینی بود .
از در بزرگ باغستان خارج شدم تا آشنایی مرا نبیند . زیر آفتاب سوزان خیابان ، تازه سنگینی نود سال
عمرم را حس کردم و شمارش دقیقه به دقیقه تمام دقایق شب هایی که تا زمان مرگم مانده بود
شروع شد ...
خاطره ی دلبرکان غمگین من / گابریل گارسیا مارکز