سنگ بر آبگینه می زنند .
ماهی سرخ از درد درون
بی درنگ گرد مسیری دوران
گرد یک چرخه ی بی حاصل بودن دور می شود ..دور .
و به سنگی دیگر ..ماهی از راه ننشستست هنوز .
دور می رود .. دور
به خیالش اینجا امن تر از لحظه ی پیش , دل به فردا دارد .
دور رفتم از شهر و دیار.. از هراس سنگی
اما ..دل به آبگینه ی کوچک دادم .