گندمزار..
مواج در باد و گندمکانی دل به مترسک باخته .
خورشید زردی مزرعه را مضاعف کرد و کلاغ ها در غور جادوی مترسک .
سال هاست که بر حدس حرکت بعدی اش ملول ماندند و از پایداری اش در شگفت شدند.
روز ها به انتظار می گذرانند و یاس را در قلب های کوچکشان پر و بال می دهند .
انتظار غریب است .
بی آن نتوان زیست و با آن نتوان زیست .