شکسته بالتر از من مـیان مـرغان نـیـست
دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است
بگذارید من از آخر شروع کنم . . .
بعد نمایش رفتم گفتم سلام ! گفت سلام پسر گلم و لبخند زد . گفتم استاد ! حضرت گاسپاروف جان ! (با خنده) تمدید نمی کنین نمایش رو ؟ گفت نه دیگه . همین ده روز بیشتر نیستیم . بعدش برمیگردم ( کانادا ) . و این از همون موقع هاست که دلم خیلی می خواست به یکی بگم نکن ، نرو و هزارتا نه دیگه .
رفتم پیش علی سرابی . بغلم کرد و در گوشم گفت چقدر حالت خوب نیست امشب ! بگیر برو تا آخـــــــــــر
... دیدن ادامه ››
. . .
بله !
چقدر حال من امشب خوب نیست !
رفتن محمد رحمانیان برای کسانی که هامون بازها را دیده اند همان قدر سخت بود و دشوار که همان قدر با شدت کمتر یا بیشترش که زیاد هم فرقی نمی کند برای من که می خواهد برود و کی بیاید حالا . . .
آخر نمایش خودش گفت که امیدوار است دفعات بعدی سالن بهتری به او بدهند . . .
در تمام مدتی که رانندگی می کردم تا خانه یاد گریه های سلطان افتادم . یاد گلی . . . یاد میترا حنی با عروس خوردشیدش !
یاد خودم . یاد شما . یاد اینکه واسه کسی خال گوشتی بذارین که حال گوشتی بهتون بده !
یا مثلا روتون حساب کنن حداقل اگه تا الآن فقط روتون دیکته می نوشتن . . .
به پهنای صورت ٬ به خالصی متن و هر چیز دیگر دلم تنگ میشه . . . برای ثانیه به ثانیه یک ساعت و سی و شش دقیقه و بیست و چهار ثانیه ٬ جمعه شب ۱۵ شهریور ۱۳۹۲