نوستالوژِ دوست داشتنی که من نتونستم ترکش کنم و حالا می تونم خطوطی رو توی بنویسم.
باورتون نمی شه حتی این نوشته هام که مطمئن هستم چاپ میشه، برام لذت بخش هستن، درست مثل روزهایی که خبرنگار افتخاری بودم و یادداشت های کوچیکم منتشر می شد.
من از اولین شماره های دوچرخه اون رو میخوندم و تا مدت ها آرشیوش رو هم داشتم. فکر میکنم سوم راهنمایی بودم که دوچرخه متولد شد. هر هفته با ذوق و شوق منتظر پنجشنبه ها بودم. اوج دوران طلایی دوچرخه هم مسابقه کتابخوانی دوچرخه طلایی بود که من هم به عنوان یکی از داوراش انتخاب شده بودم. اما بعد از مدتی دوچرخه تغییر کرد. انگار مِید این چاینا شده بود! دیگه اون موجود دوست داشتنی قبلی نبود، جذابیت نوشته هاش به طور فاحشی کمتر شده بود. مدتی که به همین روال گذشت دیگه هرگز دوچرخه نخریدم. نمیخواستم اجازه بدم خاطرات خوبم از دوچرخه ساییده بشه و از بین بره. الان دوچرخه ی اون دوران، یکی از جاویدترین خاطرات دوران نوجوانیمه.
من یادم نیست کی متلود شد، ولی یادمه پنجم دبستان بودم که پیداش کردم و وقتی دوم راهنمایی بودم، کارت خبرنگار افتخاری رو با تمام افتخار توی دستم داشتم!
این دوره ای که شما میگین رو یادم نمیاد، نمی دونم شاید حتی متوجه این تغییرات نشده باشم!
برای من دوچرخه همیشه دوچرخه بود، دوچرخه ای که فقط برای نمایشگاه مطبوعات کودک و نوجوان، نمایشگاه مطبوعات و تولدش لحظه شماری می کردم که بهانه ای برای رفتن پیششون داشته باشم!
نمایشگاه مطبوعات از 10 می رفتم تا 8، یک ساعت کا نمایشگاه، باقی دمه غرفه دوچرخه که همیشه هم خانم حریری بهم می گفت، شراره بیا توی غرفه! و هترین لحظه من بود!
اون زمان ها فقط یادداشت های کوچیکم چاپ می شد و من دلم به همونا خوش بود!
عجب روزیایی بود! چه خاطراتی زنده شد!