در خرابه ی نفرین شده ی دلت
کارگری بودم
که با ذره ذره های ملات روحم
آجر به آجر دیوار ریخته ی امیدت را بنا نهادم.
با رگبار چشمانت
با طوفان بهانه گیری هایت
مبارزه کردم.
آخر ماه کار که تمام میشد
تمام پاداش من یک نوار تکراری از درد بود
با خونی که از اشکهایم سرچشمه میگرفت ...