در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | مهران دهقانی کشکولی: سلام اقای خدادادی این متن همون متنی هست که راجبش صحبت کردیم امید وارم
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 04:39:50
سلام اقای خدادادی این متن همون متنی هست که راجبش صحبت کردیم امید وارم که از خوندنش هم شما و هم تمام دیواری ها لذت ببرید.
(جمله
نقطه
ویرگول)
همه چیز اول از یه جمله شروع شد. داشت ادامه پیدا می کرد. یواش یواش به خودم اومدم و دیدم داره انقدر بزرگ میشه. مثل یه غده سرطانی که انقدر رشد می کنه که اوضاع رو وخیم می کنه .به خودم گفتم باید جلوش رو بگیرم و بایه نقطه این کارو کردم.
انگار تمام دنیارو به من داده باشند. به قول مسیحی ها انگار روح مقدس را دیده باشم. انگار تمام رویداد ها جلوی چشمام ظاهر می شدند و مثل یک فیلم تکرار می شدند.
ولی من نمی دونستم که دارم به داخل مردابی دست و پا می زنم. وقتی فهمیدم. که کار از کار گذشته بود و مرداب تا روی سرم اومده بود و من داشتم ... دیدن ادامه ›› قول قول می کردم.تمام چشمانم بسته شده بود و فقط سیاهی مرداب را می دیدم.و هیچ چیزی به فکرم نمی رسید. به خودم گفتم باید راهی پیدا کنم. گفتم ویر گول مرا نجات خواهد داد.
اره ویر گول منو نجات داد و منو از ته فاضلاب دستشویی بیرون اورد و ویرگول داشت منو می شست و چیز هایی زیر لب می گفت به خودم گفتم حتما تقدیری هست. اما به تقدیر هم اعتقادی نداشتم.اما حالا دیگه ویر گول شده بود پرنده الهی من. اما نه!. شاید بهتر باشه بگم پرنده ی نجاتم.
ویر گول منو پیچید دور یه چیزی . نفهمیدم دور چی. و فقط به من گفت خوب است برو. پشیمان نمی شوی. نمی دانم برای چی به او اطمینان کردم و رفتم.شاید به خاطر این که منو نجات داده بود. شاید هم. نمی دانم.
به هر صورت اصل این بود که من رفته بودم داخل چیزی که .خودم هم نمی دانستم ته ان به کجا ختم می شود.
فقط سفیدی می دیدم. فقط منتظر شدم.تیک تیکه ساعتم رو می شنیدم. وانقدر ان را شنیدم که داشت اعصابم را خورد می کرد.
نمی دانم چه طوری سر از نقطه در اوردم. نقطه من سیاه بود. اول فکر کردم که دوباره تهه مرداب هستم. اما نه.من تهه مرداب نبودم که بخوام دست و پا نزنم یا این که دست و پا بزنم.
هر چی داشتم به نقطه نزدیکتر می شدم.نقطه بزرگتر و بزرگتر می شد.
تا جایی که دیگر و حشتم زد و رسیدم. ترس داشت یواش یواش بر من قلبه می کرد و تمام دست و پاهایم مثل زنگ کلیسا به لرزش در امده بود.داشتم دیگر سکته می کردم ولی یا باید جلو می رفتم و نقطه رو شکست می دادم یا این که وای می ایستادم و در جا می زدم.
بالاخره رفتم و نقطه را دیدم.اون نقطه. لوله فاضلاب بود و داشت ازش لجن چکه می کرد.
من دیگه خسته شده بودم و نشستم زیر لوله فاضلابی که از اون لجن بیرون می اومد.
نوشته خودم (مخلص شما مهران)
دوست خوبم، مهران عزیز. نوشته زیبا و روانی بود، شیوه توصیف و خلاقیتت را بسیار دوست داشتم.
۱۲ آبان ۱۳۸۹
با سلام خدمت اقای عمر و ابادی عزیز.
ممنون از این که وقت گذاشتید و مطلب بنده رو خوندید.
باز هم تشکر می کنم از انتقادتون.
خوشحالم کردید.
من این مطلب و سه سال پیش نوشتم و اولین نوشته من بوده.
البته صد در صد اشکالاتی داره.خوشحال میشم که درباره نوشته های بعدی ام نظر بدید.
بازم از این که وقت گذاشتید و متن بنده رو خوندید متشکرم.
مخلص شما مهران
۱۲ آبان ۱۳۸۹
محمد عمروابادی (mohammad)
حتمن نوشته‌هات رو دنبال می‌کنم.
۱۲ آبان ۱۳۸۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید