فراموشی
پولها را جدا می کنم، 50 هزار تومانی ها، 10 هزار تومانی ها، 5 هزار تومانی ها و ... و همگی را می گذارم توی پولشمار و می شمارمشان. به دست مشتری که می دهم، دو چشم از حدقه جسته را می بینم که نگاه نگاه زل است به چشمانم. آشنا می زند؛ شاید دوستی، آشنایی باشد قدیمی. دیگر عادت کرده ام که کسی را به جا نیاورم. چند روز پیش، سعید ر ا دیدم. ریش پروفسوری گذاشته بود و با آن عینک ته استکانی قیافه اش شده بود عینهو ژول ورن. اول نشناختمش. یعنی اصلاً نشناختمش. صدایم زد. آمده بود چکی را بخواباند به حساب. تعداد صفرهای روی چک آنقدر زیاد بود که برای لحظه ای زل بزنم به قیافه پروفسوری اش. جالب آن بود که اسمم را به خاطر داشت. و وقتی گفت دوران لیسانس، شبهای امتحان، خوابگاه علم و صنعت، به یکباره مه مغزم به گوشه ای رفت و تصویر پسرک دیلاق آن روزها، قد کشید برابر چشمم. خودش بود. سعید آشتیانی، استاد نانوتکنولوژی دانشگاه منچستر...
چشمها هنوز زوم مانده است روی پیشانی ام. تابی به ابرویم می
... دیدن ادامه ››
دهم که بله؟
چیزی نمی گوید. پولش را می گیرد و می رود. انگار او هم به بیماری من گرفتار شده. و شاید پیش خودش فکر کرده این قیافه دمغ داغون چقدر شبیه یکی است در خاطرات گذشته که به جا نمی آوردش...