در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال محمود خواجه پور | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 23:45:54
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
اوریانا: گور پدر تو و حزب.... بچه بیخ ریشته، تا غسلش نداری برنمیگردی خونه، فهمیدی؟هررررری

پپونه(خطاب به اوریانا): امپریالیسم!!..
کمونیسم...سوسیالیسم... کوبیسم....فوتوریسم.... راشیتیسم!!
شهردار پپونه: تا وقتی دن کامیلو کشیش این دهکده اس، ... دیگه کلیسا رفتن هم حال نمیده!

اوریانا(زنش): پس چه جوریه که هر یکشنبه قبل از همه شال و کلاه میکنی میری کلیسا؟

پپونه: مصلحته زن! مصلحت حزب! نمیشه که همینجوری خلق زحمتکش رو ول کنیم تو چنگ کلیسا و بپریم بیرون!!
کار رو به پیشنهاد یکی از دوستان دیدم. بازی ها عالی بود، مخصوصا بهرام افشاری و هوتن شکیبا، از داستان خوشم اومد و بر خلاف نقد منفی برخی دوستان، کار به دلم نشست. پیشنهاد میکنم حتما ببینید...
فیلمی دوست داشتنی از رضا عطاران که فکر می کنم با نزدیک شدن به روزهای پایانی جشنواره و مقایسه آن با سایر فیلمها محبوبیتش بیشتر خواهد شد.
کلا کمدی های عطاران زیاد داستان محور نیست و بیشتر مبتنی بر موقعیت است. بنابراین شاید بعضی دوستان به روال منطقی داستان ایراداتی داشته باشند، و لی برای من به شخصه مهم این بود که با رضایت از سالن سینما خارج شدم، احساس نکردم به شعورم توهین شده، تصاویر بکری از فرانسه و کن و جشنواره دیدم و البته لحظات خوشی را تجربه کردم!!
اینکه یک بازیگر به تنهایی بتواند بار کل فیلم را به دوش بکشد و در این راه نیز موفق باشد به نظرم کمتر پیش می آید و عطاران با این فیلم نشان داد که توانایی انجام این کار را دارد.
دیشب توی جشنواره این تئاتر رو دیدم و کلی لذت بردم.
فقط یک سوال: این آوازهایی که خونده می شد به چه زبانی بود؟؟
niloofar.Lotus، sanaz m.barin و سیما ایرانی این را دوست دارند
مسلماً یونانی اگر اشتباه نکنم
۲۹ دی ۱۳۹۲
من موسیقی باروک تحصیل کردم و از تاتر هیچی نمی دونم اما سه دفه کارو دیدم! واقعا دفعه دومی که رفتم کارو دیدم به خاطر کنجکاویم درباره موسیقیش بود، قطعات همه جدید ساخته شده بودن ولی آقای سیاوش لطفی ( همونطور که توی بروشور هم امده) قطعه صحنه مرگ سقراط رو از یک آهنگساز معروف اقتباس کرده برام جالبه که یه جوون ایرانی چه قدر خوب می تونه بر اساس قوانین موسیقی کلاسیک آهنگ بسازه البته من به صفحه فیس بوک ایشون هم سر زدم خیلی براااام جالب بود! ظاهرا توی اتریش چند تا جایزه آهنگسازی کلاسیک گرفته و کاراش هم با ارکستر سمفونیک وین اجرا شده !قطعه ای که خانم سحر لطفی خوند زبانش لاتین بود اگه اشتباه نکنم منم فقط پریماوراشو فهمیدم !حالا تو فیس بوک می یابمش همه چیو می پرسم :) حیف که من مجبور بودم زود برگردم به خاطر کارم اما شماها که ایرانین به جای من برین یه بار دیگه کارو ببینین :)
۰۱ بهمن ۱۳۹۲
تو بروشور فقط اسم آقای لطفی برای آهنگساز بود و متاسفانه قیدنشده اپرا اثر کیه یا حتی اقتباسش :(
۰۱ بهمن ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قول های شیشه ای

گفته بودی می آیی
نیامدی
مثل همیشه
چاره چیست؟
قول های شیشه ای
تا ابد شکستنی است
و من باز خندیدم
به ساده دلی ام
و به دست های خالی ام
که در انتظار
خشکید و درختی شد در باغچه
با سایه ای
شاید
برای وقت ِ آمدنت
فول های شیشه ای
تا ابد شکستنی است!

زیبا بود، ممنون :)
۱۹ دی ۱۳۹۲
محمود جان زیبا بود با ریتمی بسیار زیبا
۱۹ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بر باد رفته


باد را در دستانم می گیرم
و به باوری می اندیشم
که باد شد و بر باد رفت
به همین سادگی.
خاکستر نعشت
در هوا موج می زند
و بوی سوختگی
و هیزمهایی که هنوز بیرحمانه
طعم تنت را دارند
تو را بر باد داده اند
و من حالا
باد را در دستانم می گیرم...
خیلی زیبا بود
ممنون دوست عزیز
:)
۱۸ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تا خودِ صبح

دسته گل را می گیرد زیر بغلش و انگشتر کادو پیچ شده را می گذارد توی جیب. به آرامی در را باز می کند. نسیم سردی نوازش می کند گونه هایش را. هُرم تابستان به یکباره دل می کند از صورتش و جای آن را خنکی باد کولر پر می کند. نوک پنجه وارد خانه می شود.

فرانک سرش را گذاشته است روی یک دستش و چند تار موی پریشان پیچ خورده است روی پیشانی. لبخند ماتی ماسیده است روی صورت خواب آلودش. قبل از آن که چشم فرانک باز شود و به گلها بیفتد، چشم او به صفحه مانیتور لپ تاپ می افتد. خشکش می زند. قلبش به یکباره شروع می کند به گُرُمپ گرمپ کوبیدن. خودش را می کشاند پای لپ تاپ و دیوانه وار صفحات بازمانده اینترنت را ورق می زند. فصل مشترک تمام صفحات مربوط می شود به فردی به نام علی جوانمرد؛ فارغ التحصیل دکترای مکانیک از فلان دانشگاه امریکا و استاد بهمان دانشگاه تهران. همان نام قدیمی... گُر می گیرد. لجش می گیرد از خودش که هنوز نفهمیده نمی شود عشق اول را پاک کرد از ذهن.

فرانک تا چشمش به گل و انگشتر کادو پیچ شده می افتد، از جایش بلند می شود و او را در آغوش می گیرد. لبخند می زند و ماچی از گونه های تر و ... دیدن ادامه ›› تازه اش می گیرد . آن شب، به مناسبت اولین سالگرد ازدواجشان شام را در یکی از بهترین رستوران های شهر می خوردند. در تمام طول شب ذهن درمانده اش درگیر یک کلمه سه حرفی است: "چرا"؟

به خانه که برمی گردند، لباسهایش را از تن می کَند و ولو می شود روی تخت. هنوز آن کلمه سه حرفی مزخرف دل نکنده است از مغز آشفته اش. و تا خودِ صبح، خودش هم نمی داند که چرا هر لحظه بدنش سرد و سردتر می شود.
۲ نفر این را امتیاز داده‌اند
بسیار عالی بود. خوب می نویسید
........
ممنونم از آقامحمود
۱۸ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اندر احوالات نوشتن


می گوید: ننویس، دیگر ننویس!
و قلم را از دستم می گیرد. زل می زند توی چشم هایم. خم نازکی نشسته است گرده چشمهایش. پلک یک چشمش مدام می پرد.
می گویم: چرا؟
و سوالم را با سوال جواب می دهد: چرا؟؟؟!!
بهتم را که می­بیند، یک انگشتش را رو به صورتم می­گیرد و می­گوید: واسه این... من این شخصیت رو نمی­خوام. داری داغون می­کنی خودت رو. تنهایی... ... دیدن ادامه ›› افسردگی... تو خود بودن... بس کن دیگه.
بغض می­کند و بی­هوا کز می­کند کنج اتاق.

گفته بودم: شعر... داستان...
-یعنی واقعا خودتون اینها رو می­نویسین؟
-آره، بیشتر محض دلخوشی. یک عادت؛ یادگار دوران کودکی.
- چه خوب که شما اینقدر اهل هنرید... من که ... البته منم یک زمانهایی شعر می­گفتم ها!
خندیدم.
-آره، ما ایرانی­ها همه­مون شاعر متولد می­شیم.

و باز سایه بغض کرده­اش که گویی به زور می خواهد شخصیت مچاله شده­ام را کِش بدهد، اما نمی­داند که با این کار تکه تکه می­شوم، وا می روم.
می گوید: توی رادیو یکی می گفت از وقتی نوشتن رو ترک کرده، احساس می کنه زندگیش شادتر شده... کمتر فکر می کنه... و کمتر توی خودش می ره.

سکوت می کنم. و چقدر دلم می خواهد بدانی که هوا را از من بگیر، اما قلم را نه...
هوا را از من بگیر ، خنده ات را نه : پابلو نرودا !
خوب بود قربان ، سپاس :)
۱۸ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
فراموشی

پولها را جدا می کنم، 50 هزار تومانی ها، 10 هزار تومانی ها، 5 هزار تومانی ها و ... و همگی را می گذارم توی پولشمار و می شمارمشان. به دست مشتری که می دهم، دو چشم از حدقه جسته را می بینم که نگاه نگاه زل است به چشمانم. آشنا می زند؛ شاید دوستی، آشنایی باشد قدیمی. دیگر عادت کرده ام که کسی را به جا نیاورم. چند روز پیش، سعید ر ا دیدم. ریش پروفسوری گذاشته بود و با آن عینک ته استکانی قیافه اش شده بود عینهو ژول ورن. اول نشناختمش. یعنی اصلاً نشناختمش. صدایم زد. آمده بود چکی را بخواباند به حساب. تعداد صفرهای روی چک آنقدر زیاد بود که برای لحظه ای زل بزنم به قیافه پروفسوری اش. جالب آن بود که اسمم را به خاطر داشت. و وقتی گفت دوران لیسانس، شبهای امتحان، خوابگاه علم و صنعت، به یکباره مه مغزم به گوشه ای رفت و تصویر پسرک دیلاق آن روزها، قد کشید برابر چشمم. خودش بود. سعید آشتیانی، استاد نانوتکنولوژی دانشگاه منچستر...

چشمها هنوز زوم مانده است روی پیشانی ام. تابی به ابرویم می ... دیدن ادامه ›› دهم که بله؟

چیزی نمی گوید. پولش را می گیرد و می رود. انگار او هم به بیماری من گرفتار شده. و شاید پیش خودش فکر کرده این قیافه دمغ داغون چقدر شبیه یکی است در خاطرات گذشته که به جا نمی آوردش...
امیر هوشنگ صدری، الهام پشنگ، نستوه و امین این را امتیاز داده‌اند
:)
! ممنونم از آقامحمود
۱۸ دی ۱۳۹۲
خواهش می کنم جناب صدری عزیز. ممنون که خواندید
۱۸ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
و گاه
میان ظلمت بی انتهای شهر دلت
پرنده ای انگار،
ترانه می خواند...
نمیشه با تخفیف دانشجویی رزو کرد؟؟
علیرضا تقی زاده و محمدسعید این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
با تعریفی که از این تئاتر شنیده بودم امشب رفتم تالار وحدت و از نزدیک دیدمش. قبل از رفتن، پرس و جو کرده بوذم و یک لیست 7-8 تایی از منو انتخاب کرده بودم که ببینم.
بررسی نظامهای دانشگاهی نظام قدیم و استاد کناری رو خیلی دوست داشتم. " تاریخچه نمایش نامه نویسی در جهان به دوره تقسیم میشه، قبل از محمد چرمشیر و بعد از محمد چرمشیر!!!!"
بازی بازیگران خرده جنایتهای زناشویی هم عالی بود و البته من هم بد باهاشون بازی نکردم!!
گزینه آخر ما هم که البته یک جورهایی به پیشنهاد و اصرار خود عوامل بود، شب آوازهایش را می خواند بود که هر چی بهمون تکه انداخت یک پولی توی کلاهش بندازیم، ما کم نیاوردیم!!!
سیلورمن هم خیلی بامره بود و با استفاده از حلقه ای که از خانمم کش رفته بود، از کلی از افراد جمع از جمله همسر گرامی خواستگاری و دلبری می کرد!!
نکته جالب ماجرا قضیه صندوق انتهای کار بود، تا لحظه ای که پول رو پرداخت کردیم، باورم نمیشد قضیه جدی باشه!!!
بسیار راغب شدم دوباره برم و چند تا دیگه از اپیزودها رو ببینم.
دوست عزیز خوشحالیم که مورد پسند بوده. امیدواریم این بار به همراه دوستان تشریف بیارید
۲۶ مرداد ۱۳۹۲
حلقه منم پس نمی داد :D

۲۶ مرداد ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بر باد رفته

باد را در دستانم می گیرم
و به باوری می اندیشم
که باد شد و بر باد رفت
به همین سادگی.
خاکستر نعشت
در هوا موج می زند
و بوی سوختگی
و هیزمهایی که هنوز بیرحمانه
طعم تنت را دارند
تو را بر باد داده اند
و من حالا
باد را در دستانم می گیرم...
فوق العاده بود دوست عزیز
موفق باشید
۰۱ اردیبهشت ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
من همیشه به تصمیم اول احترام می گذارم.
تصمیم اولی که به ذهنت می زند، با همه جان گرفته می شود.
تصمیم دوم با عقل،
و تصمیم سوم با ترس...
از تصمیم اول که رد شدی باقی اش دیگر مزه ای ندارد...



از: "قیدار"- رضا امیرخانی
بخشهایی از داستان کوتاه "رخش و عشق و خاطره"- به یاد و احترام دلخوشی های کودکانه

متین عصرها، دوچرخه چینی قدیمی پدرش را بر می داشت و می آمد سرِ کوچه مان. ترْکِ دوچرخه می نشستم و شادی کنان، تو کوچه پس کوچه ها و خیابانهای ولنگ و واز چرخ می زدیم. صدای زنگ دوچرخه یک دم قطع نمی شد.
دینگ... دینگ... دینگ
داد و فریاد راه می انداختیم و بی هوا از جلوی ماشینها ویرا‍ژ می دادیم. متین بادی به غبغب می انداخت و داد می زد:
-به سلامتی رخش
و با هم فریاد ... دیدن ادامه ›› می کشیدیم:
-هو... هو...
-سال دیگه سوارش باشی
-هو... هو...
-نامراد از دنیا نری
-هو... هو...
-سلامتی دختر همسایه!
-هو... هو...
...
***
گفتم:
-متین،بی خیال... اگه بابات بفهمه...
گفت:
-په... زکی... چی خیال کردی پسر؟... فکر کردی بچه م؟... تازه من که کاری نمی کنم، فقط یه خورده با هم گپ میزنیم تا دلمون وا شه!
متین رو لول ِ دوچرخه نشسته بود و پاهاش را تاب می داد. کپه های ریز و درشتِ برف شب مانده، خوابیده بود گوشه و کنارِ خیابانها و مثل نقره می درخشید. رکابِ دوچرخه، مدام از زیرِ پاهای کوتاهم در می رفت. متین زل زده بود توی چشمهام. گفت:
-امیر... تو تا حالا عاشق شدی؟
پاهام درد گرفته بود. می خواستم زودتربه یک سرازیری برسم. با دست زدم پس ِ کله اش.
-بابا بی خیال... تو هنوز دهنت بو شیر میده...این حرفها چیه؟... حسابی خَرِت کرده ها!
حالا نگاهش شده بود درست مثل بره ای که نیش چاقو را گذاشته باشند زیر گلوش و به زور آب به خوردش بدهند.
-نه... جدی میگم...
گفتم:
-آره...من یکبار تو زندگیم عاشق شدم، اونم عاشق رخش!!
با کف دست کوبید به پیشانیش.
-په... زکی... ما رو بگو داریم با کی اختلاط می کنیم!
به سرازیری رسیده بودیم. پا از رکاب برداشتم و گذاشتم تا دوچرخه، تنوره کشان سرعت بگیرد. متین، بُغ کرد و دیگر حرفی نزد.
***
متین می گفت:
-پسر نیگا... شده عینهو ماشین عروس!
رخش، رخش ِ زردِ من، حالا، درست مال ِ خودِ خودِ خودم بود. دستم را روی تن سردش انداختم و گذاشتم تا متین چند تا عکس بیندازد. سهراب ریقو که نیشش تا بناگوش باز شده بود و دندانهای خرگوشیش افتاده بود بیرون، از بین بچه ها فریاد زد:"داش امیر مبارکه" و شروع کرد به کوبیدن دستهاش به همدیگر. بچه ها همگام با او شروع کردند به کف زدن. چشم های متین آب آورده بود. دم به دم انگشتهاش را تو دهانش می کرد و سوت می زد. رنگش سرخ شده بود و چشمهاش می خندید.
***
توی حیاط خانه، کنار حوض لبریز از آب، دوچرخه را رو جَک زدم و شروع کردیم به باز کردن پوشش پلاستیکی بدنه. حالا، تن لخت رخش، زیر آفتاب سرِ ظهر برق می زد و تصویرش ، رو آبِ لرزان حوض بازی بازی می کرد.
متین که رفت و در را که بست، پریدم تو آشپزخانه. گفتم:
-مامان... مامان... بالاخره مال خودم شد، همون دوچرخه ای که گفته بودم.
رفتم کنار حوض. رخش، مثل این بود که سالهاست همانجا خشکش زده؛ سربه زیر و باوقار. تصویر ماتش، روی سطح آب، هر لحظه بی رنگ و بی رنگتر می شد. احساس می کردم که دوچرخه، نم نمک دارد محو می شود.
و لحظه ای بعد انگار که آنجا، دوچرخه ای بود و نبود.

از: خود
وای محمود عزیز تو داستان نویس بی همتایی هستی بخصوص داستانهایی با زبان
مردم پسند...عالی بود فقط یه چیز برام غیر منطقی بود چی شد که متین رخش رو داد به امیر؟رخش که مال خودش نبود شاید چون عاشق شده بود و تو
میخواستی این عشق دوگانه ی امیر و متین رو نشون بدی که خوب و عالی هم
نشون دادی متین عاشق دختر همسایه و معلوم نیست به عشقش برسه و امیر عاشق
رخش که بهش رسید و راستی چه خوب کار رو به پایان رسوندی تصویری از
گذشت ایام و اینبار سنت شکنی کردی یکی بود و یکی نبود رو بجای اول
قصه ... دیدن ادامه ›› در آخرش آوردی چقدر زیبا نوشتی یکروز اگر مادر بشم دوست دارم چنین
قصه ای رو شب هنگام برای پسرم تعریف کنم تا خوابش ببره...مرسی.

به سلامتی آقا محمود و رخش و عشق و خاطره....یه هورای بلند و جانانه.
۱۱ مرداد ۱۳۹۱
شیرین خانم بسیار سپاسگزارم بابت اظهار لطفتون. فقط یک نکته و اون اینکه این داستان بلندتر از این حرفها بود و متن تنها بخشهایی از آن را اینجا آوردم.

همچنین با سپاس فراوان از شما فریبا خانم و سایر دوستان
۱۴ مرداد ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک مصیبت و هزار مصیبت

جواد می گوید: گور باباش، ولش کن....چیزی که فت و فراوونه دختره پسر،اونم واسه تو که...
سرم درد می کند.لیوان آبی سر می کشم و چشم غره می روم به جواد که حالا نشسته است روبه رویم و برایم مثنوی صد من یک غاز بلغور می کند.
می گویم: حالا که رسید به ما شد اخ؟!
جواد می گوید:ای بابا، زن نداشتن یک مصیبته و زن داشتن هزار مصیبت. به قول معروف، وقتی زن نداری، فقط زن نداری.اما وقتی زن داری، فقط زن داری!! و قهقهه ای ول می کند که در هارمونی با انحنای ظریف شکم برآمده اش، به نوسان می افتد.
می گوید: سلام.و موج لطیف صدایش پخش می ... دیدن ادامه ›› شود توی اتاق.
قند توی دلم آب می شود.پس هنوز امیدی است.دستپاچه می شوم. رویم را از مانیتور بر می گردانم و هنوز نیم خیز نشده ام که متوجه می شوم نگاهش به سمت جواد است.جواد بلند می شود.ژست روشنفکرانه اش را بر می دارد و "سلام ،احوال شما" گویان به همراه او از اتاق خارج می شود. بوی عطرش، بینی ام را می سوزاند.تنم داغ می شود،دستم بی جهت شروع می کند به لرزیدن و نمی دانم چرا هر لحظه احساس می کنم می خواهم عُق بزنم...

از: خودنوشته - یادداشتهای قدیم
دیدار

دلم را می زنم به دریا. مسیرم را کج می کنم و به جای شرکت، می روم به سمت دانشگاه.
نگهبان، نگاهی به سر تا پای غریبه ام می اندازد و احتمالاً چهره ی دمغم را که می بیند، بی خیالم می شود. جَوِ تربیت مدرس، مثل همیشه سنگین است و ساکت. راه به راه چشمت به هیکل های درشتی می افتد که یا از دماغ فیل افتاده اند یا آنقدر چشم و چارشان را فدای درس و مشق کرده اند که دیگر از ریخت و قیافه ی آدمیزاد خارج شده اند!

درست یک ماه و سیزده روز می شود که خبری از او ندارم. آنقدر توی تعطیلات عید با خودم کلنجار رفتم و گذاشتم این و آن توی گوشم هر چقدر دلشان می خواهد یاسین بخوانند که دست آخر فهمیدم خودم و فقط خودم می توانم کار را یکسره کنم. و حالا درست یک ماه و سیزده روز می شود که سرِ کار نیامده است. شاید هم عذرش را خواسته اند و شاید هم...

می گویم :"گروه مهندسی صنایع کجاست خانم؟" و دخترک با چنان غمزه ای انگشت استخوانی اش را با حرکت آهسته بالا می برد ... دیدن ادامه ›› و به سمت انتهای راهرو نشانه می گیرد که توی دلم می گویم نکند ناگهان بشکند این هیکل ظریف؟!

موبایلم زنگ می خورد.این دفعه سوم است.از شرکت است. حوصله جواب پس دادن ندارم. می خواهم یک روزم را فدای خودم کنم. گور بابای کار و پول. توی بورد را نگاه می کنم. از گوشه چشم، سرک می کشم توی راهرو و کلاس ها. خبری نیست.کمی برای خودم چرخ می زنم توی دانشکده و با ولع هر چه تمام، به اطلاعیه ها و بوردها و نمرات دانشجویان و اسامی ناشناس و چهره های ناشناس تر خیره می شوم. بی جهت حس خوبی دارم. دلم می خواهد به خودم امید واهی مسخره ای بدهم که او همین دور و برهاست و شاید دارد پنهانی مرا می پاید.

دوباره موبایلم زنگ می خورد. همزمان با زنگ موبایل، در دو تا از کلاس ها با هم باز می شوند و ناگهان موج جمعیت سرازیر می شود بطرفم. همانطور که دارم بین جمعیت دنبالش می گردم، گوشی ام را جواب می دهم. احمد است. می گوید کدام گوری ام و چرا جواب نمی دهم؟ با لحن بی خیالی جوابش می دهم که "همین دور و برها."

صدایش قطع و وصل می شود. نمی شنوم چه می گوید. داد می زنم"چی میگی؟" و وقتی می گوید زهرا تا همین چند لحظه پیش شرکت بوده،اومده بوده که سری به بچه های شرکت بزنه، بی هوا گوشی از دستم رها می شود. موج درد به یکباره می کوبد توی شقیقه ام و صدای شکستن ال سی دی موبایل، تا مدتی زنگ می زند توی گوشهایم.

از: خود
"صدایش قطع و وصل می شود. نمی شنوم چه می گوید. داد می زنم"چی میگی؟" و وقتی می گوید زهرا تا همین چند لحظه پیش شرکت بوده،اومده بوده که سری به بچه های شرکت بزنه، "


دقیقا احساس پرت شدن از یک برج را میدهد



۰۳ مرداد ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
قول های شیشه ای

گفته بودی می آیی
نیامدی
مثل همیشه
چاره چیست؟
قول های شیشه ای
تا ابد شکستنی است
و من باز خندیدم
به ساده دلی ام
و به دست های خالی ام
که در انتظار
خشکید و درختی شد در باغچه
با سایه ای
شاید
برای وقت ِ آمدنت.

از: خود
سایه های آشنا

می گویم:مهسا...
بر می گردی، نزدیکم می آیی، زل می زنی توی چشمهایم، ابروهایت قوس بر می دارند و ناگهان منفجر می شوی.
-من مریمم عوضی
و چنان دسته گل را پرت می کنی توی صورتم که گلبرگهای سرخ، بی هوا پرپر می شوند توی هوا.

گفتم: شما درست شبیه یکی از همکلاسی های دوران لیسانسم هستید، علم و صنعت.
نیمچه اخمی ول می دهد کنج ابرو و می گوید: پس از اول ملاقات همه ... دیدن ادامه ›› ش داشتین منو مقایسه می کردین با یه نفر دیگه
گفتم: نه...
و درد مسخره ای سُر می خورد توی دلم. برف همه جا را پر کرده. ایستاده ایم زیر کاج سپیدپوش. خودم را چپانده ام توی پالتوی گل و گشادم و تو نشسته ای کنار آدم برفی ات. سنگ ریزه برمی داری و چشمهای آدم برفی را می کوبی توی صورتش. مشتی برف بر می دارم، گلوله ای درست می کنم و نشانه می گیرم به طرفت. برمی گردی، می خندی و نمی دانم چگونه در کمتر از چند صدم ثانیه گلوله برفت را پرت می کنی به سمت شاخه های کاج. برف می بارد بر سر و کولمان. حالا می شویم سه آدم برفی !
گفتم: شما شعر هم می گید؟
می گوید : نه، نکنه اون هم کلاسیتون شاعر هم بوده؟
می گویم: مهسا...
برمی گردی. نزدیکم می آیی، زل می زنی توی چشمهایم و ...

چقدر دلم هوس برف بازی کرده است.

از: خود- بهمن89
خیلی منسجم نوشتید ...تمام ِ حستون رو تونستید انتقال بدید

سپاس
۳۱ تیر ۱۳۹۱
واقعا!! "چقدر دلم هوس برف بازی کرده است."





۳۱ تیر ۱۳۹۱
خیلی قشنگ نوشتید
اینجورنوشته هاروخیلی دوست دارم
سپاس ازشما
۳۱ تیر ۱۳۹۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید