تراوشات یک ذهن متروک ... دغدغه واژه ای است غریب برای تسکین شقیقه هایم که درد می گیرند ... بعد گذشتن فصل های سرد دوباره می خواهم بنویسم می خواهم بنویسم کار کردن در هوای زیر صفر آن هم در خیابان برای هر انسانی ! سخت و دشوار است شبیه یک کابوس می ماند چون سرما به مرور نفوذ می کند و بعد از یکی دو ساعت دست و پا درد می گیرد بعد بی حس می شود بعد کم کم دندان ها تق تق تق به هم می خورند و این کابوس ها برایم تمامی ندارد وقتی که سرما مثل پریروز پنج درجه زیر صفر باشد و اگر کار در شب باشد هواخیلی سرد تر می شود و کابوس من دردناک تر می شود که ساعت حدود 9 شب دیشب سرسراه ولیعصر فاطمی سه تا بچه پنج ، شش ساله را می بینی که فال می فروشند !!! با لباس های نه چندان گرم و کفش های معمولی که معلوم نیست از چه ساعتی سر سه راه گماردنشان و معلوم نیست این کابوس سرما تا چه حد برایشان هولناک شده کودکانی که قاعدتا در این ساعت باید در خانه شان خواب باشند و رویاهای زیبا ببینند مانند کودکان هم سن وسال هایشان .. وقتی به دخترک سلام می کنی و تقاضایی یک فال می کنی ! دست های کوچگش آنقدر بی حس شده است که نمی توانست یک پاکت را از بقیه جدا کند ... هفدهمین شب برفی بهمن 92 یاحق ...
از: ...