دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دیگر نه پیامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای از راز نهانی
دشت تف کرده و بر خویش ندیده
نم نم بوسه باران بهاران
جاده ای گمشده در دامن ظلمت
خالی لز ضربه پاهای سواران
تو به کس مهر نبندی،مگر آن دم
که ز خود رفته،در آغوش تو باشد
لیک چون حلقه بازو گشایی
نیک دتنم که فراموش
... دیدن ادامه ››
تو باشد
کیست آن کس که تو را برق نگاهش
می کشد سوخته لب در خم راهی
یا در آن خلوت جادویی خامش
دستش افروخته فانوس گناهی
تو به من دل نسپردی که جو آتش
پیکرت را ز عطش سوخته بودم
من که در مکتب رویایی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم
بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
"وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم"
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی،نه پیامی،نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
ز آن که دیگر تو نه آنی،تو نه آنی.
"فروغ فرخزاد-از راهی دور"