رها کن قصه ی این آدم ها را که در لحظه ای نفس برای تو می دهند که لحظه ای بعد نفست را قطع میکنند، که اگر قدرتش را داشته باشند، گناهی هم ندارند انگار،
آنقدر همه چیز این روزها به بدترین شکل ممکن در هم آمیخته شده که در میان این همه نادرست بودن، درست بودن آنقدر مجذوب نمیکند کسی را..
آدمهایی که نقطه احساسشان که باز شود تو را به عرش میبرند بالا، آنقدر که روح زندگی را مزه مزه میکنی، طعم خوشیی که هرگز تا به آن نقطه نرسی درکش نمیکنی، اما ناگهان فرو میریزی، سقوط می کنی، و هاج و واج نگاهت زمین را چنگ می زند، گوشهایت کیپ می شود، حواست را جمع میکنی و به کوتاهیش درد میخوری، به رویایی که سپری شد، آه است که از ته دل میبندی،
و در جواب چراهایت جای پایی را می بینی که آشناست، خیلی آشنا اما غریب! آنقدر غریب که ترس برت میدارد و کسی چه میداند که تو دیگر چرا نه غریبه ای را غریب حس میکنی و نه آشنایی را آشنا!