یقین که آسمان رنگ خالهای توست و دریاهم. شب که شیله سیاهش را بر گستره شهر برمیافرازد، دیدگان تو همچنان لبریز انتظار است.
فضای شیمیایی سحر در ترکیب اوراد تو رنگی غریب میگیرد و دستهایت، آن آیههای زحمت که باپستان پرشیر گاوان و سخاوت زمین بارور، الفتی دیرینه دارد به گاهی که خرمای نخلهای بازمانده سرفراز رامیچینی، شیرینترین دستهای جهان است. ثمر نخل قامت استوار تو را، اما دستهایی چیدند که چرخ زرادخانههای جهانی را میگردانند.
در بازاری از بوی ماهی سرشار، در عبور مکرر دشداشههای سفید، تصویر تو قطع و وصل میشود و جهان تو چه بزرگ و چه پرمعنا خلاصه است درعشق و سوگ. خانه با حیاط خاکی از عطر برهنگی پاهای تو همیشه انگار مست است. در قابِ آبی پنجره چوبی، وقتی که شرجی و بوی گس گاز بیداد میکند، شیله سیاهت کنار میرود و گیسوان سفیدت را میسپاری به نسیمیکه با بوی ماهی از روی شط میوزد؛ نرم و سبک، آنقدر نرم که غم دلت را حتی جابهجا نمیکند و میخوانی، میخوانی آن شروه جادویی را که سرشار از اندوه همه مادران و گورستانهاست.
آه... یوما!
فرزندانت در کدام کوچه، روی کدام پل، زیر سایبان کدام نخل، پشت کدام دیوار خانه ویرانت یا لا به لای کدام گوشه از نی زارهای کنار شط، تو را به نام میخوانند که اینگونه دلخراش و هولناک از گلوگاه تو اندوه میخروشد.
یک کلاهخود کهنه با جاپای گلولهای و تکهای لباس خاکی ! بیش از اینها بودند. آری فرزندانت آن سواران بیمرکب که دلیرانه در کوچهپسکوچهها غریدند و دستهایشان را که غریبانه تهی بود در برابر خمپارهها سپر کردند آنقدر که نبض شهر و شهامت دیگر نکوبید و فرزندانت آنقدر گم شدند که دیگر هرگز هرگز نیافتیشان. آه... میدانم بیش از اینها بودند دخترانت، پسرانت.
هیچ از آنها نیافتی. حتی از پشت شیشه قابهای سربی کسی تو را نمینگرد. و تو گاه با خود میگویی: چگونه میشود رفت آنقدر رفت که انگار هرگز نبودهای. وقتی غروب رنگهای ارغوانیاش را میپاشد روی نخلهای بیسرِ سوخته، تو با آن نگاه مات مصمم به کجای جهان خیره میشوی که نیستی. و جانت از صدای کدامشان، بگو کدام، لبریز است که پیرامون را نمیشنوی.
آه... یوما!
چگونه تاب آوردهای وقتی که لخته لخته قلبت از چشمها فرو چکیده و آن نغمه، آن شروه جادویی از گلوگاه رنج سرریز کرده است. اینک که جهان جنگ طلب در اندیشه بیداد هستهای است، تو پرغرور و سرافراز، لبریز اندوه، بیاعتنا به تاجهای کاغذی،
دوباره برهنگی پاهایت،،، زمین مقدس گورستان را و نهرهای جاری را و حیاط خاکی خانه را میبوسد و تو باز به روییدن میاندیشی. آنگاه که شب میکشد چادر سیاهش را روی شهر و شط، پنجره آبی میگشایی، سرت را آرام بر نازبالشی از خاطره تکیه میزنی و پلکهای مهربانت را برهم میگذاری به تمنای رویا.
در خوابهایت آیا کودکی شان را مرور میکنی؟ میدانم، میدانم بیصدا و شاعرانه هر شب میشکنی از تازگی اندوهت. آنقدر بیصدا که دژخیمان جنگ طلب صدای این شکستن را نمیشنوند، وگرنه دیگر هیچگاه، هیچگاه در جهان جنگی نمیشد.
در خوابهایت آه میکشی
آه... یوما... یوما
مریم بوبانی
بازیگر نمایش «خنکای ختم خاطره»
انتشار در روزنامه اعتماد روز یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷