اثر بد، بد است، اثر بد تحسینشدهی زیر سایهی اسم کارگردان و جشنواره آوینیون بدتر!
در ابتدا یادآور میشوم که بسیار پیش آمده که سلیقهمان
... دیدن ادامه ››
به نمایشی نخورد و دوستش نداشتهباشیم، در آنجا دلیلی برای عصبانیت نیست. در این متن فقط بحث سلیقه و دوست نداشتن نیست، بحث فرم بد و ادعای بسیار است!
پس به جای گفتن کلیات عالی بودن نمایش و تحسین قلم جادویی آقای کوهستانی، بیایید بیواسطه و با جزییات با متن و اجرا مواجه شویم تا ببینم چه دیدهایم! از شخصیتها و روابطشان شروع کنیم. یک مرد نقاش داریم، یک خانم ناظم، مادر برتیبا و خود برتیبا.
۱. مرد نقاش گویا بیکار شده، همسرش پیشنهاد داده که در مدرسه ساعتی به بچهها نقاشی درس دهد و روی دیوارهای مدرسه را نقاشی هنری بکشد. ماجرای دیوار نوشتهها چپیست؟ قرار است از دو جملهی نصفه و یک نقاشی ناتمام یک خانوادهی سه نفره و چالشهای مرد و زن بر سرآن، چه مطلب مهمی را بفهمیم؟نقد سیاستهای شعارزده و متکثر نظام آموزشی و پرورشی؟ دیوارههای پوسیدهی تربیت نسلی که هر کس به سلیقهی خودش روی آن یادگاری مینویسد؟ اینها نمادهای شاعرانه و حرفهای بزرگ قشنگیاست ، اما نمایش اینها را ابدا نمی سازد!
۲. از اولین گقت و گوهای مرد و زن میفهمیم که مشکلی بین آنهاست. چه مشکلی؟ چیزی که تا پایان هم نمیفهمیم. زن به او اشاره های نستبا صریحی راجع به بارداری میدهد، مرد میگوید بچه نمیخواهد و میرود. چند ماه دیگر زن باردار است و مرد برمیگردد. این اصلا چرا رفت و مهمتر از آن چه چیزی باعث شد برگردد؟ بچه؟ این را که زن تلویحا قبل از رفتن به او گفته بود. دلش به حال زن باردارش سوخته؟ پس مسایلی اساسی که با هم داشتند که باعث شد مرد بگوید : ( میخوام جایی برم که تو نباشی) چه میشود؟
۳. مرد، معلم محبوب بچههاست و دوستش دارند. یکبار چند بچه را قلمدوش گرفته و موجب شکایت والدین شده. اشاراتی به ارتباط ویژهی او با برتیبا هم میشود. چیزی که قرار است ستون فقرات داستان باشد، اما جز چند روایتی که از زبان شخصیتها میشنویم و مقداری حدس و گمان از کیفیت این رابطه که سرانجام به جواب مشخصی هم نمیرسند، چیزی از آن میدانیم. ظن سوء استفادهی جنسی در ما تقویت میشود اما گواه مؤیدی در این باره نداریم. گمان دیگر خیالبافیهای کودکانهی دختر است با اولین مردی که –غیر از پدر- در زندگی اش دیده. این ظن محکمتریاست که البته صریحا تأیید نمیشود. خب نویسنده میخواسته با این قصهی بیپایان چه کند؟ به طور مثال آسیب شناسی کند که چرا ناظم، خلاف مقررات معلم مرد آورده برای دخترها که دخترها عاشقش بشوند؟ دانشآموزان دختری که در رفت و آمد های خانوادگی، مردان مهربان بسیاری را میبینند که به آنها محبت خالصانه دارند، چرا باید عاشق یک معلم تقریبا چهل سالهی بیمو که فقط هفتهای دوساعت با او کلاس دارند شوند؟ او میخواهد با این پیرنگ دور از منطق چه مسألهای را نشانه برود و چه به گوید؟ استخدام مربی مرد خلاف قانون؟ محبت و توجه ناکافی والدین در خانه؟ رفتار کنترل نشدهی معلم مرد در ارتباط با بچهها؟ اولی که آنقدر مسأله مهمی نیست که بخواهیم به عنوان مسألهی اساسی متن بشناسیمش. در مورد رفتار والدین و معلم در نمایش چه داریم؟ از خانهی برتیبا چه میشنویم؟ مادر بیش از نیمی از نمایش روی صحنه و در گفت و گو با نقاش و ناظم است، اما ما دربارهی کیفیت رابطهی والدین با برتیبا که میتواند باعث این مسأله باشد تقریبا هیچ نمیدانیم جز این که شهریور ماه به دریافت شهریه معترض است و آبان ماه پول پرداخت شهریه را ندارند، دی ماه برای اتهام زنی به مرد میآید و اریبهشت ماه ملتمسانه میخواهد که مرد دخترش را ببیند! در مورد معلم جز ماجرای قلمدوش کردن بچهها و یکبار گریه سر کلاس و چند نقاشیهای دیواری ناتمام و نافرجام چه میدانیم؟ جز انکارهای صریح مرد و کشمکش مصنوعی با مادر برتیبا هیچ! ستون فقرات قصهی بیتابستان، اصلا شروع نمیشود که به بخواهد تمام شود!
۴. این که نویسنده، داستانش را در ۹ ماه روایت کرده و برای هر کدام اسمی گذاشته و با اشاره به سهماه تعطیلی، اسمش نمایش را گذاشته بیتابستان، ایدهی خوبی است، اما در اینجا ابتر و بیمعنی است. قرار است هر ماه نماد یک مرحله باشند و به پیشبرد روایت داستان کمک کنند؟ قبل از مهر. مسألهی ثبت نام است و خطابهای طولانی دربارهی قانون عدم پرداخت شهریه به مدارس دولتی و پولهایی که برخلاف قانون و به اسم کمک از والدین گرفته میشود و رقابت نابرابر دانش آموزان در نظام آموزشی کشور میشنویم، کاملا رو و عیان بدون ذرهای نمایشی کردن آن.
مهر سال تحصیلی آغاز میشود، آبان والدین برتیبا پول ندارند، آذر دیوار را سفید میکنند و دی هوا آلوده و مدرسه تعطیل است و در زمستان دختر عاشق میشود و اولین برف میبارد تا این که در اردیبهشت دختر دارد میمیرد و بیمار است و نزدیک امتحانات. خرداد مرد و زن و مادر روی چرخ و فلک نشستهاند و مرد درخواست همراهی و دیدار با دختر در مسافرت تابستانشان را رد میکند.
چه پیشرفت و نظم و منطقی در این روایت نه ماهه هست؟ شخصیتها و روابطشان در این نه ماه چه قدر برای ما پرورده میشوند؟ چه تغییر معناداری در این نه ماه تدریجا میبینیم؟ منظورم از تغییر، آمدن زمین به آسمان نیست. منظورم تغییرات کوچک معنادار در دنیای کوچک همین سه چهار نفر داستان است. دریغ از یک تغییر معنادار! اگر این نه ماه میشد شش ماه چه ضربهای به روایت میخورد؟هیچی!!
۵. اما مسألهی استفاده از تکنیک و ابزار. برخورد کارگردان با ابزارها و تکنیکهای متعددی که در این نمایش از آن استفاده کرده، [در مقام تمثیل و فهماندن منظورم] یادآور کودکی است که برایش اسباب بازی جدید خریدهاند و به طریق آزمایشی دارد با آن بازی میکند. این دستگاههای باران و برف و دورساز و این ویدیو موشنهای چشمنواز چه کمکی به روایت میکنند؟ اگر نبودند چه میشد؟ اگر جای باران پاییز و برف زمستان و آلودگی اواخر پاییز، مخاطب تخیل اینها را میکرد، آیا ضربه مهمی به ساختار اثر میخورد؟ به نظرم نه. آن ویدیو موشنهای دیوار مدرسه در خدمت روایت است اما چنانچه در شمارهی یک گفتم، معنا نمیسازد، پس ابتر خواهد بود. آن دوربین و پروژکتور دو سه جا استفاده میشوند: در کشمکش های مرد و مادر و مهم تر از همه در صحنهی پایانی سه نفر روی جرخ و فلک. در این صحنههای کشمکش، به نظرم چیز اضافهای به تنش مصتوعی میان این دو اضافه نمیکنند. اما در صحنهی چرخ و فلک یک صحنهی عجیب داریم: مادر دارد روی چرخ فلک با مرد و زن صحبت میکند که به یکباره پروژکتور تصویر برتیبا را به ما نشان میدهد و از این پس مادر ایفاگر نقش برتیبا میشود و دیالوگ میگوید و دختر در فیلم لب میزند! بعد تصویر ضبط شدهی این سه نفر را با لباس دیگر به ما نشان میدهد و نمایش تمام میشود! اینها یعنی چه؟ اینها دارای یک معنا در داستان است یا قرار است صرفا شاهد استفاده از این ابزار در طول نمایش بوده باشیم؟ مادر چرا به یکباره ایفاگر نقش دختر میشود؟ چه توجیه و منطق رواییای دارد؟ برای من تماشاگر این تصور را به وجود آورد که مادر به مرد احساس مشابه دخترش را دارد و او هم عاشق اوست! حدسی که به نظرم بیربط است اما خود کارگردان مصرانه به ما میدهد. آن نمای آخر پروژکتور چه معنایی دارد؟ نمیدانم! آن گل رها شده روی چرخ و فلک خالی چیست؟ نمادی از عشق سرکوبشدهی لگدمال شده؟! بگذریم!
اگر دوست داران نمایش پاسخ/مطلبی بر این نکاتی که عرض کردم دارند با گوش شنوا پذیرا هستم.