در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال علی علیخانی | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 07:35:17
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
علی علیخانی (alikhani)
درباره نمایش فلیک i
زوال کازابلانکا به روایت فلیک
روزنامه شرق - 20 شهریور 97

این جمله که سینما وامدار تئاتر است کاملا صحیح، قابل قبول و کلیشه ای است اما سال ... دیدن ادامه ›› هاست رابطه بین دو هنر قید شده جاده ای دو طرفه شده و بده و بستان های آنها، مخاطبان خوره هر حوزه را به دیگری علاقه مند کرده است.نمایش فلیک یکی از نمایشنامه هایی است که در بستر یک روایت مربوط به سینما،گوشه ای از رنگ و لعاب هنر هفتم را به خاک صحنه می کشاند.نمایشنامه ای که آنی بیکر آن را در سال 2013 نوشته و با همین نمایشنامه موفق به کسب جایزه پولیتزر سال 2014 در نمایشنامه درام شده است.دریافت این جایزه پشتوانه ی قابل قبولی برای اجرای آن در کشورمان محسوب می شود.به این مورد اضافه کنید لیست عوامل نمایش را که برای فروش تضمین شده کار، مناسب به نظر می رسد.
بروشور کار که مثلث سه بازیگر اصلی را در سیمای کاراکترهای فیلم های نوآر دهه 40 میلادی تصویرسازی نموده را وقتی به صدای زمینه ی دیالوگ های کازابلانکا قبل از شروع اجرا پیوند بزنیم،شاه کلید ارجاع های متن مشخص می شود.ولی این بار با مثلثی عشقی همچون کازابلانکا با آن تم رمانتیک روبرو نیستیم بلکه با سه جوان قرن بیست و یکمی با تمامی ویژگی ها و آداب و رفتار امروزی مواجهیم.همین نکته باعث می شود با پیشرفت نمایش بیش از پیش مطمئن شویم که نه با یک اقتباس آزاد از کازابلانکا بلکه با کاریکاتوری از فیلم کالت سینما روبرو هستیم.
ریک بلِین (هامفری بوگارت) را تصور کنید که در کازابلانکا و به دور از دغدغه های جنگ جهانی در کافه خود نشسته و به تکنوازی پیانو سم(با شخصیت نمایش اشتباه نشود!) گوش می کند.این آرامش در تنهایی با حضور زوج ایلسا لاند (اینگرید برگمن) با شوهرش، ویکتور لازلو(پل هنرید) کاملا بهم می خورد.درست مانند سم و رز که در سکون و سکوت ملال آور عصر جدید، با حضور "اَوری" زندگی شان دچار تحول می شود.پس با بهم خوردن توازن عددی کاراکترها در حالت قبل و بعد از ماجرا،اولین سیمای کاریکاتوری تبیین می شود.به علاوه اینکه شهر پر شور آن روزهای کازابلانکا جای خود را به سینمای تقریبا متروک و رو به تعطیلی فلیک داده است.اما گلوگاه ارتباطی ظریفی همچنان بین شخصیت های کازابلاکا و فلیک وجود دارد و آن هم عنصر مهاجرت است.در تمامی تار و پود کازابلانکا عنصر مهاجرت حضوری دائمی و فعال دارد.این عنصر در نمایشنامه در قالب شخصیت اَوری خودنمایی می کند.(در متن اصلی و اجراهای خارجی این شخصیت سیاهپوست است که در اجرای ایران این نکته دیده نمی شود). با پیشرفت داستان با خلق و خوی سه شخصیت اصلی داستان بیشتر آشنا می شویم.هرچند این آشنایی بسیار ساده و معمولی بوده و روایت های هر پرده به صورتی نیست که ببینده را جذب و شیفته ی داستان خاص خود کند. در واقع هر سه شخصیت داستان به شدت خاکستری هستند.از متن جامعه انتخاب شده اند و هیچ عنصری از قهرمانی در وجود آنها نیست.همین موضوع از سویی باعث کسالت و ملال بیننده به خصوص در نمایشنامه ای با سه شخصیت و مدت زمان حدودی دو ساعت می گردد و از سویی به زندگی عادی خصوصا طبقه ی متوسط و رو به پایین جامعه ما نزدیک می شود.مروری بر احوال شخصیت ها، نوع نگاه و هدف آنی بیکر در پازل شخصیت پردازی اش، بیش از پیش مشخص می سازد.
1. سم : (با بازی نوید محمد زاده، بازیگری محبوب و با استعداد که به خوبی توانسته هم در مدیوم تئاتر و هم در سینما شخصیت های خاص خود را طراحی کند و زبان عصیانگر و یاغی نسل دهه شصت باشد.)سم از طبقه ی پایین جامعه آمریکا است.سی و پنج ساله و مجرد.دانشگاه نرفته و بیان و رفتاری کاملا عامیانه دارد.در مواجهه با نیروی کار جدید، برای کار ساده خود اصولی می بافد و با بیان با جزئیات آنها سعی در بزرگنمایی کارش(نظافتچی سالن سینما) دارد.به دنبال ترفیع در کار خود است و سقف آرزوهای او آپاراتچی (تنها شغلی که به جز کار خود می بیند) است.جامعه آدم های او کوچک و کم تعداد است.در برخورد با اَوری که دانش سینمایی بالایی دارد سرخورده شده و سعی در تخریب شخصیت اَوری با برچسپ های منتقد بو گندو و ... دارد.عشق او به رز هیچ شباهتی به فیلم های رمانتیک کلاسیک ندارد و بروز عشقش با عصبانیت و ناهنجار است.در عین اینکه منتقد رفتار مردم در سالن های سینماست اما در سالن سینما دقیقا همان رفتار را انجام می دهد.(این نمونه بسیار در کشور خودمان هم به چشم می آید.بارها کسانی را دیده ام که از بی شخصیتی هموطنان ناراضی هستند اما همان اشخاص به کوچترین قواعد اجتماعی مانند صف احترام نمی گذارند.).از خانواده خود گریزان است.نمود این رفتار در پنهان کردن برادر عقب مانده اش نزد رز و انتقادش از رفتار مادرش در عروسی برادرش مشهود است.برای او سینمای آپاراتی و دیجیتال فرقی ندارد.
2. رز : (با بازی خوب ستاره پسیانی که این بار در بیان دیالوگ ها با صدای بلند و در حین گریه موفق تر از کارهای قبلی خود ظاهر شده است.)دختری از طبقه متوسط و رو به پایین که با خوشی های عادی و ساده خود در حال گذراندن زندگی است.در گذشته به سینما یعنی کار خود علاقه داشته اما حالا دیگر سینما نمی رود و فیلم نمی بیند.دزدی از صاحب سینما را شرعی و منطقی جلوه می دهد و آن را سنتی همیشگی می داند ولی به محض گیر کردن در مخمصه ی کار خود، دست به توجیهاتی غیر اخلاقی و کورکورانه می زند.در روابط با جنس مخالف به دنبال شناخت خود است.رمانتیک نبوده و خیلی بی مقدمه اسیر کشش های جنسی در مقابل اَوری می شود.
3. اَوری: (با بازی حسین حسینیان که تجربه موفق دیگری در کارنامه این بازیگر خوب تئاتری محسوب می شود.)جوانی مهاجر و متفاوت از دو شخصیت دیگر است.از خانواده ای متوسط و تحصیل کرده آمده و خود دانشجوی یکی از دانشگاه های معتبر ایالت است.عاشق سینما است. شاید همین عشق او را به تنها سالن آپاراتی شهر کشانده است.منتقد سرسخت سینمای دیجیتال و فیلم های روز است و اعتقاد دارد بعد " پالپ فیکشن" فیلم خوب دیگری ساخته نشده است.اعتراف می کند که خودکشی کرده است.خودکشی که شاید از بی هویتی ایجاد شده در بطن جامعه آمریکا نشات گرفته است.از بیگانگی که اَوری با سایر افراد جامعه حس می کند.از سمت و سویی که جامعه در حال گذار به آن است و عشق او یعنی سینما را نشانه گرفته و به زعم اش در حال نابودی آن است.از طرفی مبتلا به اضطراب و پریشانی روحی است و همین امر باعث می شود در صحنه آپاراتخانه که با رز تنها شود دچار هیجان شده و عنوان کند در ارتباط با جنس مخالف دستپاچه شده و به عشقش یعنی سینما پناه می برد.او زخم خورده عصر دیجیتالی است و با تعریف داستان مادرش و نقش فیسبوک در ترک او، مصداق مخالفت اش را به بیننده نشان می دهد.نماد خفیفی از روشنفکری در جامعه امروز آمریکا است.فوبیا دیدن مدفوع دیگران را دارد.فوبیایی کاملا سمبولیک خصوصا در صحنه ای که او در مواجهه با مدفوع شسته نشده در دستشویی سینما دچار حالت تهوع شده و سم می گوید این کار من است که هم آن مدفوع و هم استفراغ تو را بشویم!
در گیر و دار روابط ساده و بی هیاهو این سه شخصیت اتفاق مهمی در حال رخ دادن است.تبدیل سینمای آپاراتی به سینمای دیجیتال که با فروشش به مالکی جدید محقق می شود.این نقطه ی عطف، بزنگاهی است که جهت گیری شخصیت ها، روابط آتی آنها را شکل دهد.درست در جایی که ریک در کازابلانکا با جوانمردی، ایثار و از خودگذشتگی اش زندگی ایلسا و ویکتور را نجات می دهد، سم و رز با خودخواهی و بی رحمی، از زیر بار دزدی از دخل سینما که به اَوری نسبت داده شده است شانه خالی می کنند.سم و رز به طبقه ی اجتماعی اَوری تعلق ندارند(در خواندن فال مشخص شد که سم و رز متولد ماه شیر هستند و اَوری متولد ماه بز) و در برخورد با او خود را محق می دانند.این همان دیدگاهی است که می گوید در جوامع امروزی خودت را نجات بده و برو.از همین رو وقتی سم را جایگزین ریک در کازابلانکا کنیم مطمئنا تصمیم گیری او متفاوت است و با ایلسا(رز) فرار کرده و ویکتور(اَوری) را در مخمصه تنها می گذارد.
هشدار آنی بیکر به جامعه آمریکا و در بعدی کلان تر جامعه انسانی در دو نکته کاملا جدی است.اول اینکه اگر به کاری که می کنیم عشق نورزیم و در مقابل جریان تغییرات فزاینده روزافزون و بی قاعده نظام سرمایه داری مقاومت نکنیم، به مرور به عناصری بی حاصل و سرخورده همچون سم و رز تبدیل می شویم.او در پایان نمایشنامه، اَوری را در قالب یک قهرمان امروزی، برای نجات آپارات به فلیک می فرستند.اَوری از آینده کاری خود و رویاهایی که در سر دارد می گوید و در مقابل سم حتی قادر نیست به درستی مفهوم عشق و عاشق شدنش را به اَوری گوشزد کند.در این صحنه اَوری یاد دو شخصیت را زنده می کند.یکی شخصیت توزنباخ در نمایشنامه "سه خواهر" چخوف، که عاشق ایرینا خواهر کوچک خانواده است و در دوئل با سولنی بر سر عشقش کشته می شود.کاراکتر دوم هم شخصیت هانتای پیر در "تنهایی پر هیاهو" رمان شاهکار بهومیل هرابال، که در آن هانتا پس از آمدن ماشین های جدید پرس، از کار بیکار می شود چون کار کردن با ماشین های جدید آن عشق ماشین پرس خود او را ندارد.هشدار دوم نویسنده در واقع اضمحلال و نابودی تدریجی کیفیت اخلاق و روابط انسانی است.او در جای جای متنش ساختار رمانتیک فیلم های مانند کازابلانکا را با تصویر سازی های فیلم مالنا و روابط بین شخصیت هایش به هجو می کشد.نکته ی هوشمندانه ای که در نام اثر هم به چشم می خورد.فیلک نامی است که به لحاظ لغوی هم معنای تلنگر را می دهد هم به معنای سالن سینما است.
آخرین تصویر کاریکاتوری کازابلانکا صحنه آخر نمایش است.جایی که در نور کم سینما که به شدت شبیه تاریکی باند فرودگاه در کازابلانکا است،اَوری برای نجات عشقش،آپارات کهنه سینما آمده است.کاری که هانتا در تنهایی پر هیاهو نتوانست انجام دهد، اَوری انجام می دهد و با رویای آینده ای متفاوت سم و رز شبیه به هم را تنها می گذارد.

عاطفه گندم آبادی، علی جباری، میترا، امیر، جهان و رضا بهکام این را خواندند
نیلوفر و محمد لهاک این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یک روز تابستانی؛ روزی به قدمت تاریخ بشر...
روزنامه شرق- 11 شهریور 97

عشق تنها پاسخِ معقول و رضایت‌بخش به مسئله ی وجودِ انسان است.
هنر عشق ... دیدن ادامه ›› ورزیدن - اریش فروم

چند سالی هست که نام " پارسا پیروزفر" مقدمه ای است برای پرمخاطب شدن یک اثر نمایشی.از نمایش "گلن گری گلن راس" اثر "دیوید ممت" در سال 90 گرفته تا تجربه ی موفق نمایش های "سنگ ها در جیب هایش" (اثر مری جونز) در سال 92 و "بر پهنه دریا" (اثر اسلاومیرمروژک )در سال بعد از آن، کارنامه ی پیروزفر همواره رو به رشد و ارتقا در عرصه نمایش بوده است.سال گذشته، او با نمایش مسحورکننده ی "ماتریوشکا"، هنر خود را در تئاتر کشور به همگان ثابت کرد.همین عامل باعث شد تا به محض اجرای آخرین اثر او، " یک روز تابستانی"، استقبال خیره کننده ای را از مخاطبان پیگیر کارهای او شاهد باشیم.
بار دیگر پیروزفر به سراغ متنی از "اسلاومیرمروژک"، نمایشنامه نویس شهیر لهستانی رفته است.متنی که مروژک آن را در سال 1983 نوشته و همان سال در پاریس اجرا گردید.متنی به ظاهر ساده و عاری از پیچیدگی های شخصیت پردازی اما به غایت عمیق و فلسفی.داستان همراهی دو شخصیت ناموف( با بازی رضا بهبودی) و موف(با بازی پارسا پیروزفر) که به قصد خودکشی در گوشه ای خلوت، در مکانی نامشخص و به دور از جمعیت، با هم برخورد می کنند.این ارتباط ناخواسته که به کاراکترهای هردو شکل و شمایل می دهد، با حضور بانویی مرموز(با بازی سوگل قلاتیان)، رنگ جدیدی به خود گرفته و داستان را وارد فاز دوم می گرداند.در واقع در ابتدای نمایش ما با روایتی کمیک از تلاش ناموف برای خودکشی، آن هم در غالب پانتومیم و با زنده کردن خاطره فیلم های صامت( خصوصا آثار چارلی چاپلین)، بدون کلامی اضافه، موقعیت او را درک کرده و با اضافه شدن شخصیت موف به صحنه و حکایت عدم موفقیت های ناموف در زندگی خود، با شخصیت او ارتباط برقرار کرده و خو می گیریم.ناموف که سمبل ناموفقیت در زندگی است، به خوبی کاراکتر کمیک شخصیت های پر از بدبختی را در بشریت نمایان می کند.انسانی که به هر دری که می زند جز سیاهی شکست و عدم کامیابی چیز دیگری حاصل نکرده است.اما تضاد جالب در شخصیت او، امید بیش از اندازه است.امید به اقدامی جدید، امید به حرکتی نو و امید جاودانه ی پیروزی.اما از بد حادثه، امید واهی او که هیچ وقت با تدبیر همراه نیست، جز چرخه ی شکست مسیر دیگری را نمی پیماید.تاریخ مملو از شکست های تراژیک و کمیک کاراکترهایی است که فقط با امید و بدون تدبیر خاصی، دست به اقداماتی می زنند که جز تباهی مقصدی دیگری نداشته است.دقیقا همین جا است که با موف آشنا می شویم و می فهمیم او دقیقا نقطه مقابل ناموف است.مثل قطب مثبت و منفی، بدبختی و خوشبختی، فنا و بقا و شکست و پیروزی.موف از اینکه همیشه موفق بوده است خسته شده است و حالا از ذات زندگی و رقابت برای بقا بریده و با علم به بی ارزش بودن تمامی شکست ها و پیروزی ها به استقبال مرگ می رود.شاید زیباترین توصیف موقعیت آنها، همین جمله در متن باشد که موف به ناموف می گوید: فرق من با تو اینه که تو از زندگی خودت بدت میاد و من از خود زندگی.این تفاوت، سبک نگاه هر شخصیت به زندگی را برجسته می نماید.در واقع ناموف به قدری در مسائل ابتدایی زندگی بشری ناشیانه دست و پا زده که فرصتی برای راه پیدا کردن به مسائل عمیق تر و مفاهیم ماهیت وجود و معنای زندگی برای او ایجاد نشده است.در مقابل موف از تنازع برای بقای بشری دست کشیده و به پوچی ذات زندگی، فارغ از زندگی شخصی اش پی برده است.حریم این دو قطبی، در ساختار هرم "مزلو" به خوبی قابل تبیین است.هرم سلسله‌مراتب نیازهای مزلو یا به طور خلاصه هرم مزلو، نظریه ی "آبراهام مزلو" نظریه‌پرداز کلاسیک مدیریت، در مورد نیازهای اساسی انسان است. به اعتقاد مزلو نیازهای آدمی از یک سلسله‌مراتب برخوردارند که رفتار افراد در لحظات خاص تحت تأثیر شدیدترین نیاز قرار می‌گیرد. هنگامی که ارضای نیازها آغاز می‌شود، تغییری که در انگیزش فرد رخ خواهد داد بدین گونه است که به جای نیازهای قبل، سطح دیگری از نیاز، اهمیت یافته و محرک رفتار خواهد شد. نیازها به همین ترتیب تا پایان سلسله‌مراتب نیازها اوج گرفته و پس از ارضاء، فروکش کرده و نوبت به دیگری می‌سپارند.در این نظریه، نیازهای آدمی در پنج طبقه قرار داده شده‌اند.بدین تریت ناموف با حضور ابتدایی در صحنه اقدام به خوردن خوارکی می کند(نیاز اول: نیازهای زیستی) و بعد از سیر شدن، محیط اطرف خود را بررسی کرده و بعد از امن تشخیص دادن موقعیت خود(نیاز دوم: نیازهای امنیتی) دست به اقدام مورد نظرش، که همان خودکشی است می زند.حضور موف و زن مرموز باعث ایجاد ارتباطی اجتماعی شده( نیاز سوم: نیازهای اجتماعی) و در گذر این ارتباطات ناموف خود حقیقی اش را که تاکنون با آن مواجه نشده را کشف می کند(نیاز چهارم: احترام).حال او که خود را آماده تعالی می بیند(مرز نیاز پنجم : خودشکوفایی و خودانگیزشی)، کورکورانه، بدون تدبیر و مهارت خاصی خود را به ورطه نابودی می کشاند.اما موقعیت موف کاملا برعکس چرخه تغییرات ناموف در نمایش است.او از ابتدای نمایش در قله ی هرم مزلو ایستاده و از خودشکوفایی و خودانگیزشی نیز خسته و گریزان است، به همین جهت از ابتدا موقعیتی دراماتیک دارد.
حضور زن مرموز که نمادی از عشق است، داستان را وارد مرحله ی دیگری می کند و در واقع موقعیت نمایشنامه را از کمدی سیاه به درامی رمانتیک دوران می دهد.ناموف که در حال ارضا نیازهای خود است به سرعت در این عشق تن می دهد اما موف علی زغم بی میلی، با صبر، حوصله و درایت با موضوع برخورد می کند.همین درایت است که مخاطب را به داستان تصادفی بودن خرید دو بلیت به جای سه بلیت هم مشکوک می کند.به نظر می رسد موف به عمد دو بلیت تهیه کرده تا بار دیگر شانس خود را در موفقیت و عدم موفقیت بسنجد.در سوی دیگر، ناموف سراسیمه در مقابل عشق، به عجز و ناتوانی خود اعتراف می کند برعکس موف که با شخصیت و پخته عمل کرده و با اینکه دل در گرو بانو دارد، با طمانینه مراحل بازی عاشقی را پله به پله(هرچند به دور از اصول اخلاقی) طراحی می کند. بانو(عشق) اما با اینکه جذب سنگینی و وقار موف شده است، ترجیح می دهد با ناموف که او را می پرستد و بنده ی او شده است، وارد رابطه گردد.این انتخاب، ناموف را شیدا کرده، او را به اولین موفقیتش می رساند و خط بطلانی برای پیروزی های همیشگی موف می کشد اما "ویلیام شکسپیر" به خوبی در "تاجر ونیزی" این شیدایی را تفسیر می کند: اما عشق کور است و عاشقان نمی توانند ببینند.این شتاب زدگی و وجد بی حدی که در ناموف است زمینه را برای موف که اسیر اغوای بانو(عشق) شده است آماده می کند تا او را به سوی سرنوشت تراژیک خود روانه گرداند.به قول حافظ : من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام لیکن؛ بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم.ناپدید شدن ناموف هرچند مضحک و کمیک است اما لحن نمایش را وارد فضایی تراژیک می گرداند، هرچند خود ناموف هم باور نداشته روزی بتواند حتی یک تراژدی خلق کند!.حال چرخه ی همیشگی زندگی به همان منوال قبل می چرخد.ناموف باز هم شکست می خورد، هرچند تراژدی ای می سازد، اما چون این قصه تراژیک مغفول می ماند، ناموفقیت پایان کاراکتر ناموف می شود.بدیهی است در این چرخه ی پرتکرار، موف با زیرکی، هوشیاری و البته مهارت خود باز هم موفق شده و پیروزی دیگری را به کارنامه اش اضافه می کند.پیروزی که مشخص نیست شیرینی آن چقدر دوام دارد و به قول بانو " کی از او هم خسته شده و دست می کشد"، اما با این حال برای مدتی ولو کوتاه، موف به جمله ی "اریش فروم" در "هنر عشق ورزیدن" ایمان خواهد آورد.
درود جناب علیخانی عزیز
نوشته ی بسیار ارزشمندی ست ... اما در بخشی که زن نمادی از عشق و ارتباطش را با نظریات استعلایی فروم مشابه دانستید رو باهاش زاویه دارم
به نظرمن زن و نمادی از فریبندگی دنیاست ... واتفاقا هیچ نشانه ای از عشق وپاکی اش در او موجود نیست، او بهرکسی رو میکند و اورا مفتون میکند اما وفادار نیست ... نه عشق را منزه می داند و نه هنز عشق ورزیدن را لازمه ی سلوک انسانی ...
زن وجلوه گری هایش، مصداق بارزی از ترفندهای بیرونی برای تحریک میل به بقای بشرست .. بشری که در آستانه ی فروپاشی و نیستی قرار داشته باشد بازهم مجذوب ترفندهای محیط ، هستی و جهان برای ادامه به زیستش قرار می گیرد..
با سپاس از نوشته ی خوبتان
۱۱ شهریور ۱۳۹۷
بزرگوارید و بسیار ممنون از توجهتون و توضیحات خوبتون ... البته شاید تفاوت نگاه باشه اما زاویه داشتن رو از آنجهت استفاده کردم که هنر عشق ورزیدن اریک فروم جایگاه ویژه ای در واکاوی عشق دارد و آنقدر که می خواهد سره را از ناسره ی شبه عشق ها بگشاید و مشخص کند که حساسیت را ایجاد می کند ... بهمین دلیل "زن" برای من کمی نامانوس در تعریف عشق امد .:)
از نظرات شما استفاده میکنم و خوشحالیم که آنهارا باما به اشتراک می گذارید ..
۱۱ شهریور ۱۳۹۷
از حسن نظرتون بی نهایت متشکرم خانم ثانی
۱۱ شهریور ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بی تابستان؛ مرثیه ای برای نسل های بی کودکی
روزنامه شرق- 29 مرداد 97

«تو به هیچ‌کس تعلق نداری. نه به مملکت و دولت. نه به من. تنها به خودت ... دیدن ادامه ›› تعلق داری»
(نامه به کودکی که هرگز زاده نشد - اوریانا فالاچی)

نمایش "بی تابستان" به کارگردانی و نویسندگی " امیررضا کوهستانی"، بعد از چند اجرای بین المللی و به خصوص حضور در جشنواره تئاتر " آوینیون" فرانسه، این روزها در سالن استاد سمندریان تماشاخانه ایرانشهر، به روی صحنه رفته است.نمایشی لطیف و دقیق که موضوع بسیار مهم، حساس و تازه ای را در دل متن کم هیاهو و ظریف خود به اجرا درآورده است.در خلاصه کار این جمله آورده شده است: یک ناظم یک نقاش یک مادر یک کودک یک مدرسه. نه ماه. سه فصل، بی‌تابستان.
نمایش از سه بازیگر که پردازنده ی سه کاراکتر ناظم، نقاش(معلم) و مادر هستند، بهره می برد اما در تار و پود نمایش، دو کاراکتر دیگر هم حضور دارند؛کودک(تیبا) و پدر کودک.عدم حضور این دو کاراکتر به معنای عدم تاثیرشان در سرنوشت دیگر شخصیت ها نبوده و بر حلقه ی مفقوده ی روابط انسانی دلالت دارد."کوهستانی" با ظرافت، پازل میان شخصیت ها را در بطن متن ساده اما قابل تامل خود گنجانده است.از فساد ساختاری در سیستم آموزشی کشور به خصوص در مقطع حساس ابتدایی و عدم وجود قوانین و سیاست گذاری صحیح آموزشی، که پوسته ی رویی انتقادات نمایش است اگر گذر کنیم، با نمایی وهمناک تر از تقابل نسل ها و بی هویتی آنها در سایه ی دیوار کهنه و رنگ و رو رفته شعارزدگی فرهنگی و فرهنگ شعاری روبرو می شویم.جایی که زوج در حال جدایی ناظم(با بازی لیلی رشیدی) و معلم( با بازی سعید چنگیزیان) که نماد هوشمندانه ی نظم و قانون مداری(ناظم) و شورو شوق و خلاقیت(معلم) هستند، در افقی تیره از زندگی مشترکشان، در انحصار دیوارهای شعار زده، مشغول نصب دوربین مداربسته ای هستند که بی احساس و مسئولیت محور، به تماشای اضمحلال نقش سازنده ی آنها در جامعه بنشیند.ترکیبی که اگر با برنامه و همت لازم به عمل درآید، فصل مشترک آن، جز پویایی و رشد اجتماعی نخواهد بود.اما در نبود این پویایی و رشد، هرچقدر دیوارها، شعاری رنگ آمیزی شوند تاثیری در بهبود فرهنگ جامعه ایجاد نکرده و هر شعار، تصویر بعدی را تحت تاثیر گذاشته و قدرت تمرکز بر حرف جدید را هم از بین می برد.در چنین فضایی که حتی در محیط تربیتی کودکان، اجازه بازی کردن آنها با چرخ و فلک داخل مدرسه سلب شده و ابزار بازی و بروز شادی کودکانه، قفل و زنجیر می شود، یک تصویر سازی متفاوت بر دیوار مدرسه که فضایی شاد، خانوادگی و امیدوارکننده را روی دیوار شعارزده ترسیم می کند کافی است تا انبار احساسات متراکم شده ی کودکی معصوم در چارچوبی ناهنجار مشتعل شده و بزرگسالان، که خود قربانی دیوارنویسی های سال های گذشته اند را در درک نادرست خود از هویتشان غرق گرداند.معلم سرخورده که به دنبال فرار از محیطی است که دیگر ذوق هنری اش در آن فواران نمی کند، در سایه نقاشی های دیواری خود، آخرین تلاش برآمده از نگاه احساسی اش به بنیان خانواده را تصویر سازی می کند و در برخورد با شاگردانش به کنشی نامتعارف اما هیجان انگیز دست می زند که زمینه ساز سو برداشت های متداول در جامعه ای است که هر روزش پر شده از سو استفاده های منحرفان جنسی.از سوی دیگر ناظم، که تحت فشارهای افکار عمومی به دنبال راهی مصلحت آمیز، محافظه کارانه و نجات بخش می باشد، به عرف واگرای جامعه تن داده و در برابر محکومیت همسر خود به عنوان نزدیکترین انسان زندگی اش، به توجیه عملکرد خویش می پردازد.حال که عنصر زندگی مشترک در حال واپاشی با سرعتی سرسام آور است تنها راه برون رفت از بحران جدایی، نوید به دنیا آمدن نوزادی می باشد که معلم سال ها در انتظار آن بوده و ناظم با توجه به موقعیت شغلی خود از پذیرش آن سر باز می زند.خط دیگری بر رنگین کمان موضوعات پیچیده ی متن اضافه شده و سرنوشت کودک متولد نشده در هاله ای از ابهام ماندن یا مهاجرت، خط خطی می شود.حال به جرات می توان آن مدرسه ابتدایی که دیوارهای آن پوشیده از صدها شعار بی مصرف و عمل نشده است را تصویری نمادی از جامعه ی چند دهه ی اخیر ایران دانست. مدرسه ای که چرخ و فلک اش رنجیر شده، میل پرچمش بدون پرچم است(پرچم= هویت ملی) و در گذر فصل ها فقط دیوارهای خسته ی آن با سلیقه های مختلف رنگ می شود.فروش این مدرسه برای تبدیل شدن آن به مرکز تجاری، فارغ از برداشت عینی که نویسنده به بیننده منتقل کرده و منطبق با واقعیت های جامعه است، پیشگویی از آینده ی تیره ی جامعه ای است که برنامه ای برای تربیت کودکان خود ندارد.کودکانی که در نبود عرصه برای بروز کودکی شان تبدیل به برزگسالانی می شوند که کودکی نکرده اند.خلل و حفره ای عمیق در هویت اجتماعی که کودکانش هر روز بیشتر دوست دارند بزرگ باشند و برزگسالانش بیشتر از همیشه کودک شده اند!
در بعدی دیگر، مادری تنها در نمایش تصویر سازی می گردد که "زود بچه دار شده" و در جستجوی کودکی گم شده خودش از درک خواسته های بزرگسالانه ی فرزندش(تیبا) عاجز است.عدم حضور پدر کودک در جای جای نمایش و همینطور محو بودن تصویر ساخته شده از پدر در نقاشی دیواری، به خوبی بحران نگاه مخرب اجتماعی به پدر، به عنوان گرداننده ی چرخ اقتصادی خانواده را هدف قرار داده و عدم انسجام خانوادگی به خصوص در بحران های خانوادگی را گوشزد می کند.مادری که وقتی در صحنه ی زیبای پایانی نمایش در تصویر دخترش ادغام شده و از زبان او صحبت می کند و چرخ و فلک را می گرداند، بیش از پیش تکرار نسل ها را در دل حیات این مدرسه برجسته کرده و به بیننده هشدار می دهد که قصه عنوان شده در نمایش معطوف به یک نسل نیست.همانطور که ناظم هم در ابتدای نمایش ذکر می کند، او هم در همین مدرسه درس خوانده و بزرگ شده است. نه ماه همراهی با کاراکترها که یک سال تحصیلی را شروع و به پایان می رساند و از قضا با نه ماه بارداری انسان برابری می کند و همنهشت می شود، هرچند با پیشبرد داستان و فعل و انفعالات کاراکترها همراه است، ولی بی تابستان به پایان می رسد.به شخصه وقتی به دوران کودکی ام فکر می کنم یاد تابستان می افتم و گردش روزگاری بدون تابستان یعنی انسانی بدون کودکی.اما در ورای همه فضاهای تیره و تلخ تصویر سازی شده نمایش، " کوهستانی" کارش را با امید به آینده به پایان می رساند. امیدی که از جمله ی "فالاچی" نشات می گیرد. امید به آینده ای که در آن بالاخره کودک در چرخ و فلک می نشیند و بدون کمک ناظم و معلم که تسلیم اراده ی او شده اند و دستانشان را بالا برده اند، خودش آن را می چرخاند، شعر می خواند و از چرخش روزگار لذت می برد.


بسیار عالی
۰۲ شهریور ۱۳۹۷
ممنون از نقد خوبتون
۰۶ شهریور ۱۳۹۷
متشکرم خانم مریم گرامی
۰۷ شهریور ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
علی علیخانی (alikhani)
درباره نمایش آهواره i
تئاتر؛ آیین زنده سازی مردگان
روزنامه شرق - 20 مرداد 97

"من در این تاریکی
ریشه‌ها را دیدم
و برای بته‌ی نورس مرگ، آب را معنی کردم"
(سهراب ... دیدن ادامه ›› سپهری)

نمایش "آهواره" به نویسندگی و کارگردانی "احسان گودرزی"، تصویرگر چهار شخصیت است که مرده اند و حالا قصد دارند به کمک آیینی به زندگی برگردند،کاری متفاوت از فضای قصه گو و کلاسیک تئاتر است.نام هدفمند این نمایش که از ترکیب آه با پسونده واره(با معنای همانندی) ایجاد شده به خوبی جایگاه نمایش را بین جشنواره و سوگواره باز می کند.جایی که فقط باید آه کشید و حسرت روزهای رفته را به امید نوری در دل تاریکی که به تاریخ می تابد، به تماشا نشست.قبل از ورود به بررسی نمایش مرور چند برگ از تاریخ ایران و کشورهای مجاورش، دید خوبی برای واکاوی مضمون نمایش ایجاد می نماید.
1. اشغال هرمز، به حمله و فتح جزیره هرمز توسط قوای پرتغالی در سال ۱۵۰۷ میلادی در زمان پادشاهی شاه اسماعیل یکم اطلاق می‌شود. شاه عباس یکم در سال ۱۶۲۲ میلادی و پس از 115 سال، این جزیره را طی نبرد فتح هرمز دوباره به خاک ایران بازمی گرداند.
2. پیمان آخال، معاهده‌ای میان امپراتوری روسیه و ایران است که در ۲۱ سپتامبر ۱۸۸۱ برابر با ۳۰ شهریور ۱۲۶۰ برای تعیین مرزهای دو کشور در مناطق ترکمن‌نشین شرق دریای خزر بسته شد.به موجب این قرارداد که در زمان ناصرالدین شاه قاجار به امضا رسید، عملا کشور ترکمنستان امروزی از ایران جدا شد.
3. جنگ شوروی در افغانستان، به ۹ سال اشغال و درگیری اتحاد جماهیر شوروی در آن کشور به جهت پشتیبانی از دولت کمونیست جمهوری دموکراتیک افغانستان در مقابل نیروهای مجاهدین افغان و داوطلبان خارجی عرب اطلاق می‌شود. در ۳ دی ۱۳۵۸ (۲۴ دسامبر ۱۹۷۹) به فرمان لئونید برژنف رهبر شوروی سپاه این کشور وارد افغانستان شد و در نهایت در دوران میخائیل گورباچف آخرین رهبر این کشور، نیروهای شوروری در ۲۶ بهمن ۱۳۶۷ (۱۵ فوریه ۱۹۸۹) از افغانستان خارج شدند.این جنگ بیش از یک میلیون کشته و نزدیک به پنج میلیون مهاجر و آواره بر جای گذاشت.
4. جنگ عراق با ایران، طولانی‌ترین جنگ متعارف در قرن بیستم میلادی و دومین جنگ طولانی این قرن پس از جنگ ویتنام بود که نزدیک به هشت سال به طول انجامید. جنگ به صورت رسمی در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ برابر ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰ آغاز شد و در روز ۲۹ مرداد ۱۳۶۷ برابر با ۲۰ اوت ۱۹۸۸ با پذیرش قطعنامه 598 به صورت رسمی پایان یافت.دو کشور در طول جنگ آسیب‌های فراوان اقتصادی را متحمل شدند و بیش از یک میلیون نفر در این جنگ کشته یا مجروح شدند.
5. بمب‌گذاری در حرم امام رضا، حادثه‌ای است که طی آن با انفجار بمبی در ۳۰ خرداد ۱۳۷۳ (۲۰ ژوئن۱۹۹۴) مقارن روز عاشورا، ۲۶ نفر کشته و بیش از ۳۰۰ نفر زخمی شدند.
6. تخریب تندیس های بودا در بامیان افغانستان، در روز نهم مارچ سال ۲۰۰۱ میلادی مطابق با۱۳۷۹ خورشیدی نیروهای طالبان به فتوای ملامحمد عمر به روی مجسمه‌های غول‌پیکر بامیان آتش گشودند.تندیس‌های بودا در بامیان، تا قبل از آنکه در زمان حاکمیت طالبان تخریب شوند، بزرگ‌ترین تندیس‌های بودا و بلندترین مجسمه‌های سنگی در جهان به‌شمار می‌آمدند. به باور برخی از کارشناسان مجسمه‌های بودا در بامیان اگر تا دیروز نمادی از دیرینه تاریخی در این سرزمین بوده امروز یادگار سالهای حاکمیت افراط گرایی مذهبی در این کشور است حرکتی که جهان را تکان داد.
در تمامی وقایع تاریخی قید شده حضور منحوس خدای جنگ و تاریکی که در متن نمایش به آن اشاره می شود کاملا مشهود است.خدایی که از نور گریزان است و جز در سایه شوم مرگ ماوایی ندارد.خدایی که انسان ها را از کنار هم جدا می کند و آنها را در نبردی ناتمام رودروی هم قرار می دهد.در چنین فضایی "احسان گودرزی" با تکیه به صدای گرم "احترام برومند" از تماشاگران می خواهد تا با تخیل خود، اجازه دهند به چهار شخصیت مرده نمایش که خارج از وحدت مکان و زمان در کنار هم جمع شده اند،نوری تابیده شود تا این برگ های تاریخ خودنمایی کرده و زندگی خود را در دهی نزدیک به عشق آباد که انتخابی هوشمندانه برای مکان خانه بی بی(گرداننده آیین) است، بازآفرینی و بازگو کنند."آهواره" حکایت به تماشا نشستن آیینی در دل نمایش است که با ارتباط مناسبی که با تماشاگر برقرار می کند، عنصر نمایش را به حاشیه رانده و در پایان، بیننده چهار شخصیت نمایش را باور می کند و احساس می کند می تواند آنها را در تخیل خود ادامه دهد و به زندگی شان رنگ و شکل متفاوتی دهد.این نحوه تعامل با تماشاگر شاید شبیه به پرفرمنس های مدرن که ارتباط تنگاتنگی با مخاطب دارند، نباشد اما به خوبی می داند که چه زمانی و با چه لحن و نوع روایتی می بایست با تماشاگری که تحت تاثیر قرار گرفته همدلی برقرارکند.درست در جایی که بیننده به این امر وقوف پیدا می کند که شاهد روایتی فراتر از داستان صرف است و گویا تاریخ چند قرن را در طول حدود یک ساعت تورق کرده است، نمایش خاتمه می یابد.
ارتباط با نمایش و متن آن در ابتدا سخت به نظر می رسد.به دلیل عدم وحدت در زمان دیالوگ ها که تا حدود زیادی غیر خطی است و نحوه روایت که در فضایی شبیه به سیال ذهنی رخ می دهد، بیننده سیر جریانی داستان را گم می کند اما به مرور زمان که شخصیت ها غنا پیدا می کنند،تماشاگر با لطافت و شاعرانگی خاصی با اترک، مردی ترکمن که نامش سمبل ظریفی از رودی است که مرز بین ایران و ترکمنستان را شکل می دهد، آشنا می شود.با مرجان، زنی ایرانی از هرمز خو می گیرید که در نهایت چون به دریا تبدیل می شود باور می شود که مرجان بوده است.با چشمانی مشتاق و اشکبار زندگی چوگل، دختر افغان مهاجر از بامیان را می شنود و در روایت عاشقانه او با ماکسیم هنرمند روسی که زخم خورده حکومت کمونیستی شوروی است، بی حد و مرز بودن عشق را با جان و دل می پذیرد.
متن سرشار از نمادهای سمبلیستی است.فارغ از ارجاعات به شاهنامه به خصوص داستان سیاوش، به عنوان اسطوره مظلومیت و حاکمیت ظلم؛ در جای جای نمایشنامه رد نمادهایی که روایتگر ستیز همیشگی ظالم و مظلوم هستند، قابل پیگیری است.از نماد دختر به قتل رسیده هرمزی و ارتباطش با قرص کامل ماه گرفته تا مرگ مادر ماکسیم با داس که اگر در کنار چکش درون دستش برای مقابله با جنگجویان طالبان قرار بگیرد، شکل داس و چکش روی پرچم شوروی را تداعی می کند.
در متن انسجام بین شخصیت ها به صورت دو به دو در نوع خود جالب است.اترک که عاشق شاهنامه است و نمادی به روزتر از سیاوش است، دلباخته مرجان از ایران می شود.فارغ از اینکه ایران سرزمینی است که وقتی مرزها بین ایران و روسیه مشخص شد مادرش آن طرف مرزها ماند و به شکلی تراژیک توسط ایرانی ها کشته شد.گویی در ده عشق آباد کینه ها جایی ندارند و زبان عشق بر هر کلام جنگجویانه ای فائق می شود.همینطور در عشق ماکسیم به چوگل، بر خلاف اینکه انتظار می رود شاهد کینه ماکسیم از افغانستانی که باعث فروپاشی خانواده او و مرگ پدرش شده باشیم، برعکس حکایت نزدیکی این دو نماد از دشمنان قدیمی هستیم.همه ی این اتفاقات و فراز و فرودهای شاعرانه در طراحی صحنه ای به شدت مینیمال رخ می دهد.سه دایره که یکی به جغرافیای ایران اشاره دارد، دیگری خانه بی بی که راوی عشق آباد است را مشخص می کند و آخری قبرستان کافرها است.گودرزی در کار خود به وضوح از دو اثر هنری تاثیر پذیرفته است.یکی از فیلم "اژدها وارد می شود" به کارگردانی "مانی حقیقی"، که خود گودرزی و "علی باقری" هم در آن به ایفای نقش پرداخته اند.فیلمی که رگه های داستانی جزیره هرمز و قبرستان موجود در آن و آیین زنده کردن مردگان را به نمایش "آهواره" کشانده است.دیگری آلبوم موسیقی "بر چله ی کمان اشک" اثر "محسن نامجو" است که به تمامی غرق شدگان در دریا تقدیم شده است.جایی که شخصیت ها به دل دریا می زنند وقتی با قطعه مرگ از این آلبوم همراه می شود عمق تاثیرگذاری موسیقی و متن دو چندان می شود.
در شرایط فعلی و با توجه به جو نامساعد و ناهنجار اقتصادی حاکم بر جامعه، هنر دریچه ای است برای رهایی و نفس کشیدن در جهانی که المان هایی بیش از نیازهای ابتدایی بشر در آنها مطرح اند.هنر گریزی می شود از شرایط نامطلوب به فضایی از آن خود، که در آنجا سری به افکار و ادراک خود از جهان بزنیم و با این حضور و غیاب فراموش نکنیم که هنوز زنده هستیم و زندگی ادامه دارد.شاید این شرایط را نمی توان زیباتر از پیام "احسان گودرزی" در این جمله خلاصه کرد: "برای کسایی که مردن، تئاتر آخرین تلاشه."
به به. بسیار عالی. عجب تحلیل جامع و کاملی. سپاس آقای علیخانی، بابت پرداختن به ظرایف نمایش و به اشتراک گذاشتن آن. من بسیار آموختم و نکات گنگ اجرا برایم هویدا شد.
۲۰ مرداد ۱۳۹۷
ممنون بابت نظردهی و نقدتون
سپاس
۲۹ مرداد ۱۳۹۷
متشکرم از لطفتون جناب دهقان
۲۹ مرداد ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
تلالو امواج سکوت در خاموشی دریا
روزنامه شرق - 9 مرداد 97

اگر کسی در گفتار بر تو چیره شود، هیچ‌کس در سکوت بر تو چیره نمی‌تواند بشود.
"ابوالوفاء ... دیدن ادامه ›› محمّد بوزجانی"-ریاضی‌دان سده چهارم قمری

خاموشی دریا، اثری که این روزها به کارگردانی"نیما دهقان "در تماشاخانه استاد ناظرزاده کرمانی به روی صحنه رفته است، اقتباسی است آزاد از رمانی به همین نام نوشته ی "ورکور (Vercors) (نام مستعار ژان برولر Jean Bruller) "نویسنده فرانسوی که در سال 1941 و در اوج اشغال فرانسه به دست نیروهای نازی به رشته تحریر درآمده است.خوشبختانه این رمان با تیزبینی و هوش بالای "مرحوم حسن شهید نورایی" دوست صمیمی "صادق هدایت"(که از تقدیر اعجاب آور هر دو در یک روز در سال 1330 در پاریس درگذشته اند) به سرعت ترجمه شده و در سال 1323 در اختیار خوانندگان فارسی قرار گرفت.متن به سرعت تبدیل به یکی از نمادهای مقاومت در فرانسه شد و با اینکه به لحاظ ادبی جز شاهکارهای ادبیات فرانسه نبود اما مضمون آن چنان فراگیر شد که رد آن را در تاریخ هنر این کشور می توان به وضوح مشاهده و مطالعه کرد.رمان شرح حال پیرمردی فرانسوی است که با دختر برادرش زندگی می‌کند و در خانه ی خود مجبور به میزبانی یک افسر آلمانی هستند که خانه آنان را اشغال کرده است؛ افسری که موسیقی دان است و فرانسه را دوست دارد ولی از جنگ نیز تعبیر و تفسیری فرهنگی می‌کند و سعی در جلب نظر میزبانانش دارد اما میزبانان او برای بیان اعتراض خود به اشغال خانه و کشورشان جز سکوت و خاموشی راهی نمی‌شناسند. بعد از پایان جنگ جهانی دوم و در سال 1949، "ژان پیر ملویل" فیلمساز شهیر فرانسوی، اولین اثر سینمایی اش را در اقتباسی وفادارانه از این رمان ساخت.بعد ها در سال 2004 هم شاهد مینی سریالی بر پایه این رمان بودیم.در ایران هم "مرحوم بیژن مفید" این داستان بلند را با همکاری صدای لطیف "ناصر طهماسب" و "فهیمه راستکار" در نمایشی رادیویی اجرا نمود.
"رضا گوران" در نمایشنامه خاموشی دریا اقتباسی کاملا آزاد از این رمان داشته است.جای پیرمرد و برادرزاده اش را زوج جوانی گرفته اند که بر خلاف داستان اصلی تا پایان نمایش حتی یک کلمه صحبت نمی کنند.طبعا تغییر شخصیت های داستان از پیرمرد و دخترک به یک زوج و از بین رفتن رابطه شبیه به پدر و فرزندی که در رمان تصویر شده است نیازمند تغییرات زیادی در متن نمایشنامه است که گوران به خوبی توانسته است اصلاحات لازم را به عمل آورد.نیما دهقان نیز با میزانسن و طراحی صحنه مطلوبی که تدارک دیده است، به خوبی به ترسیم روابط حاکم بر خانه ی تصرف شده همت گمارده و با اضافه کردن المان هایی همچون گلدان و رسیدگی به آن توسط کاراکتر خانم نمایشنامه و همچنین شطرنج بازی کردن کاراکتر آقا، بازی در سکوت دو شخصیت را جذاب تر و گویاتر نموده است.به اینها اضافه کنید بارداری شخصیت خانم در انتهای نمایش که موجی از امید به راه مبازره بدون خشونت را القا می کند و همچنین خیره شدن این کاراکتر به تابلویی زنی در انتظار و تیره روشنی های شب فرانسه در اطراف تابلو که تجلی دهنده کورسویی از امید در بحران موجود است.اما نمایشنامه عمدا یا سهوا شخصیت افسر آلمانی را دچار تحولی شگرف نموده است.اگر در متن اصلی با "ورنر فون ابرناک" افسری روشنفکر با روحیه ای بسیار لطیف،موزیسینی شاعر مسلک، که عشق او به فرهنگ و هنر فرانسه و لزوم احیای روح آلمانی با کمک گنجینه عواطف فرانسه او را به همراهی در جنگ متقاعد کرده است، روبرو هستیم؛ در نمایشنامه کاراکتر افسر آلمانی بیش از اندازه در افکار ناسیونالیستی و گاها شوونیستی فرو رفته است و در تضادی آشکار پیرامون احساسات لطیف و شاعرانه خود با افکار متعصبانه و لحن تهاجمی اش که ریشه گرفته از تلقی افراطی از " اراده معطوف به قدرت" نیچه است در حال دوران است.همین اضافه کردن اعتقادات فلسفی و به خصوص اشاره به جمله معروف " خدا مرده است" نیچه و عناصر دیگری در خصوص عدم وجود اعتقادات مذهبی کاراکتر افسر نازی، تم نمایش را از تم اصلی متن رمان دور می کند.از این دور شدن نمی توان خرده گرفت به خصوص که نویسنده با زیرکی پیرنگ دیگری به موضوع نمایشنامه اضافه کرده و با اشارات تحقیرآمیز افسر آلمانی به سربازان روس، و در نهایت اعزام اجباری این افسر به جبهه سیبری، بعد دیگری از پر و بال دادن به متن را در اقتباس ادبی به رخ می کشد.اما چیزی که بیش از همه در مقایسه متن اصلی با نمایشنامه به چشم می آید تفاوت چشمگیر در روحیات و ماهیت وجودی افسر آلمانی است.در متن اصلی ما با شخصیتی تقریبا یکدست و بدون بالا و پایین های چشمگیر رفتاری ازکاراکتر ابرناک مواجه هستیم.عاملی که باعث می شود بعد از تسلیم شدن در برابر سکوت شش ماهه دو کاراکتر دیگر که جز یک جمله ناخودآگاه چیز دیگری از آنها نشنیده است،در مقابل تمسخرش از جانب دیگر افسران آلمانی و بر باد رفتن رویای اتحاد فرانسه و آلمان هم تا حدودی کمر خم نکند و افسرده و ناامید به راهش در جهبه نبرد ادامه دهد.اما کاراکتر متضاد نمایشنامه که یک روز فرهنگ، تاریخ و وجود فرانسوی ها را به تمسخر می گیرد، در مسائل خصوصی و شخصی دو کاراکتر دخالت می کند تا با تحقیر آنها، سد سکوت را بشکند و روز دیگر با فوران احساسات شاعرانه اش به تماشای باران می نشیند، به صدای دلنشین سوختن چوب در شومینه گوش می دهد و با شنیدن آهنگی از باخ از خود بی خود می شود را نمی توان جز در شخصیتی دارای اختلال دو قطبی گذرا حاصل از جنگ تفسیر نمود.کسی که با اظهار نظری عجیب مبنی بر اینکه همین سکوت است که باعث شده فرانسه هیچ وقت اهل گفتگو نبوده و فیلسوف هم نداشته باشد،به روحیه ی روشنفکری این کاراکتر در متن اصلی هم پشت کرده و بیش از پیش درمانده و عاجز به نظر می آید.این دوگانگی شخصیت است که راه را برای پایان متفاوت نمایشنامه هم باز می گذارد.وقتی که افسر آلمانی بعد از تحقیر شدن و از بین رفتن غرور خود،قبل از رهسپار شدن به جبهه روسیه تن به خودکشی می دهد و سربازی معمولی از صفحه شطرنج جنگ، به بیرون از بازی منتقل می گردد.اما جنگ همچنان ادامه دارد و سکوت پایان نیافتی است(این نکته در سکوت بدون لبخند علیرضا آرا در پایان نمایش و هنگام تشویق تماشاگران بیش از پیش به چشم می آید).به قول شمش تبریزی "چیزی که در سخن نمی‌گنجد فقط با سکوت قابل فهم است."
نمایش با بهره گیری از متنی که مونولوگ است، هفتاد دقیقه پرسکوت را سپری می کند که در دل سکوت مهیب اش بازی بی نظیر " شهرام حقیقت دوست" جلوه گری کرده و بازی بی کلام " علیرضا آرا" و " خاطره اسدی " سایه روشنی می شوند که به مونولوگ های حقیقت دوست عمق بیشتری دهند.هر چند به شخصه علاقه مند هستم از بازیگری همچون علیرضا آرا با آن بیان رسا و شیوا بیشتر بازی کلامی ببینم تا بازی بی کلام،اما نمی توان کتمان کرد که پازل بازیگری نمایش به خوبی چیده شده بود و نقش ها در حد متن، باورپذیر شدند.اما کم فراز و فرود بودن متن موجب فروکش کردن هیجان در بسیاری از صحنه ها شده است. لحن، سکون همراه با غم و اندوه، که البته خودخواسته و تعمدی بوده را در روح نمایش جاری و ساری نموده است.به همین دلیل شاید خاموشی دریا خاطره ی فوق العاده نمایش " ماتریوشکا" با هنرنمایی " پارسا پیروزفر" را زنده نکند تا ثابت شود که ظرافت های کلام باید به قدری پخته باشد تا انتظار رود مونولوگ، جذابیتی حتی فراتر از دیالوگ یابد." نیکو سخنی باید تا از خاموشی به باشد. "*
*ابوسعید ابوالخیر
سلام، امشب به تماشای این نمایش نشستم و توضیحات شما نتیجه گیری من از نمایش رو واضح تر کرد، متشکرم.
۱۰ مرداد ۱۳۹۷
نوشته ی آموختنی و دقیقی بود
بسیار ممنونم
۱۴ مرداد ۱۳۹۷
سپاس از وقتی که برای مطالعه صرف کردید جناب الهی عزیز
۱۵ مرداد ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خشم و ملال؛یادداشتی بر نمایش خشم و هیاهو

عذاب وجدان از عدم ادای احترام به یک اثر هنری چیزی است که از بعد از دیدن نمایش خشم و هیاهو گریبان گیرم شده است.با نهایت احترام به آقای رایانی مخصوص و تیم نمایش بزرگوار، باید اعلام کنم، از سال 86 که مستمر به عنوان تماشاگر پای نمایش های مختلفی نشسته ام،بعد از اجرای ضعیف "گالیله" آقای داریوش فرهنگ، این نمایش دومی اثری بود که در پایان برای آن کف نزدم و فقط دنبال این بودم که هر چه سریعتر سالن را ترک کنم.حس اینکه با توجه به ضیق وقت همیشگی زندگی روزمره،می توانستم کار بهتری را برای تماشا انتخاب کنم و حساب اینکه رفت و برگشتم با وضعیت ترافیکی اطراف پردیش شهرزاد حدود چهار ساعت را به هدر داده است آزار دهنده بود.
اما چرا نمایش را دوست نداشتم؟

1) فارغ از طراحی صحنه و لباس مینیمال و خوب کار که لازمه کارهای ابزورد است، بازی بازیگران محترم کار که از هرکدام چندین و چند کار خوب و حساب ... دیدن ادامه ›› شده دیده بودم، به شدت شتاب زده بود.شتابی که باید مفهوم هیاهو را به مخاطب انتقال دهد باعث عدم ارتباط با بازیگر شده و حس همذات پنداری را منتقل نکرده و مخاطب همواره هشیار است که فقط دارد یک نمایش با ضرباهنگی سریع اما ملال آور را می بنید نه چیزی بیشتر،نه خود زندگی را که به نظر بنده تئاتر یعنی خود خود زندگی،خصوصا در ژانر ابزود آن!
2) علیرغم فضای نسبتا گروتسک وار نمایش،تلاش نویسنده در ملموس نمودن کاراکترها،برعکس باعث سرگردانی و غیر مفهوم بودن شخصیت ها شده است.برخی از کاراکترها فوق العاده کلیشه ای و تکراری اند(مثلا نمونه شخصیت روحانی واری که هم علی سرابی هم امیر حسین رستمی در بخش های اول و سوم اجرا می کنند.مخاطب نمونه کارآمد تر این کاراکتر را با لحنی تقریبا شبیه، در شهر قصه مرحوم بیژن مفید دیده است و این باسمه ی بی رنگ و لعاب دیگر جدابیت خود را از دست داده و جز خنده های بی دلیل چند تماشاگر، حس عمیقی را به مخاطب منتقل نمی کند.)
3) تکرار دیالوگ بخش جذابی از نمایش های ابزورد است اما جذابیت دیالوگ تکراری هم مهم است.دیالوگ های تکراری نمایش حوصله سر بر و منزجر کننده است و حتی اگر بپذیریم که این کار تعمدی بوده است به شخصه معتقدم ناکارآمد بوده است.(این قسمت کار مرا یاد صحنه ای از نوستالژیا تارکوفسکی کبیر انداخت که شخصیت اول فیلم شمع به دست چندین بار مسیری را تکرار کرد اما هر تکرار در عین زجر تصویری که ایجاد می کرد امید به اینکه این بار به مقصد می رسد را در بیننده زنده می کرد.چیزی شبیه به تکرارهای سیزیف وار که هر تکرار امید به سرانجام رسیدن است نه ملال تکراری بی فرجام)
4) نمایش در نقد چه بود؟ در نقد اجتماع و سیستم آموزشی و تربیتی؟ که اگر این موضوع را بپذیریم فکر می کنم گوش کردن به آهنگ another brick in the wall پینک فلوید بسیار زیباتر و موجزتر هدف کارگردان و نویسنده اثر را منتقل می کند.( اگر وقت گذاشته و فیلم the wall آلن پارکر را ببینید که نور علی نور می شود)
در نقد حکومت بود؟ با آن دیالوگ های شعاری در مخاطب قراردادن بینندگان ذوق زده از شنیدن چهار حرف سیاسی پیش پا افتاده،کدام مسئول گوش به زنگ شد؟ پس جناب آقای رایانی مخصوص زنگ ها برای که به صدا در می آیند؟! این جنس از دیالوگ ها جز سوپاپ اطمینان برای خالی کردن بخشی از عقده سیاسی مردم ناراضی، در فضایی عمیق تر و به شکلی ژرف،راه به جایی نمی برند.نمونه والای این صحبت ها را مهران مدیری به شکلی استادانه تر و عامه پسند تر در تریبونی بسیار گسترده تر در دل اجتماع و مسئولین در دورهمی بیان می کند.
5) طبعا برای فرار از فضای رخوت زده و سرد کار شوخی هایی در نمایش در نظر گرفته شده است اما این شوخی ها نه شبیه شوخی هایی است که در نمونه های مشابه هم ژانر دیده ایم(مثلا در در انتظار گودو همایون غنی زاده یا کرگدن فرهاد آئیش) و نه از جنس آن چیزی است که در تئاتر معیار می بینیم(مثل همین نمونه آخری در کار آن سوی آینه علی سرابی وجود دارد) بلکه گاهی کنش و واکنش های طنز نمایش به کارهای نمایشی بمب خنده!( مثلا کارهای بهزاد محمدی) شبیه می شود که اصلا درخور شان تئاتری یک اثر در قد و قواره های کارگردان و بازیگران اثر نیست.

در مجموع و با نهایت احترام به آفریننده اثر،خشم و هیاهو نمایشی بود که خشم را ایجاد کرد اما جز ملال و سرخوردگی، هیاهوی دیگری نداشت...
علی عزیز
با نظر شما کاملا موافقم.متن، روح نمایشه(البته فارغ از نمایش های تجربی که روی صحبت این نوشته نیست) و وقتی روح یک اثر هنری مشکل داشته باشه نمودش میشه کاری که مثل یک روباته، شاید بامزه و باهوش باشه اما خودآگاه نیست و از احساسات سر درنمیاره،عمیق نیست و سطحی میمونه.
۰۹ بهمن ۱۳۹۶
نقد بسیار استادانه ای بود.
۱۴ بهمن ۱۳۹۶
الیکا عزیز
نظر لطف و محبت شماست.
از اینکه متن رو مطالعه کردید سپاسگزارم...
۱۴ بهمن ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
از چند منظر می توان نمایش را مورد بررسی قرار داد
1) نمایشنامه : کاری به سال 2016 از فلوریان زلر نویسنده جوان و بسیار خوش آتیه فرانسوی، که همانند کار قبلی که از او دیدم(اگه بمیری) با ساختاری روانشناختی به سویه پنهان روابط انسانی و به خصوص روابط زناشویی می پردازد.طنز کار در قیاس با اگه بمیری در سطح بالاتری قرار دارد در عین حال به نظر، اگه بمیری نمایشنامه ای عمیق تر با پرسش هایی پیچیده تر به لحاظ فلسفی بود.اگر روابط حقیقی را همچون آینه ای در مقابل خود ببینیم، آن سوی آینه روابط نهفته و امیال و آرزوهای سرکوب شده قرار دارند.اگر در این سوی آینه در مکالمات و دیالوگ هایمان عاطفه به خرج داده و تسامح پیشه کرده تا بتوانیم با هم مدارا کنیم در آنسوی آینه کلمات عریان شده و جامه ی دروغ را کنار گذاشته و برنده و تیز درونیات را بروز می دهند.واقعا کدام سو شخصیت حقیقی ما آشکار می شود؟ در نقشی که این سوی آینه بازی می کنیم یا در وجودی که آنسوی آینه در ذهن ما جاری و ساری است؟
بگذارید نگاهی به کاراکترها که خوب شخصیت پردازی شده اند بپردازیم:
- دنیل : مدیر انتشاراتی موفق و البته نه چندان ثروتمند از طبقه متوسط جامعه که به لحاظ فرهنگی به گروه به ظاهر فرهیخته تعلق دارد.پخته ترین کاراکتر کار و اصلی ترین شخصیت نمایش است.در این سوی آینه مردی مقبول جامعه،همسری مهربان و دوستی با درک بالا است ولی در آن سوی آینه با وسوسه ای ناگهانی حاضر است زندگی زناشویی خود را قمار بزند و با تحریکی خارجی نسبت به دوست قدیمی خود، تمام دوستی چندین ساله را فراموش کرده و از خاطر می برد.نماد امیال و آرزوهای برباد رفته و آمال سرکوب شده در نمایش است.
- ایزابل: معلمی منضبط و کوشا است که در این سوی آینه زنی با حوصله و پشتیبان است و در آن سوی آینه بی حوصله ... دیدن ادامه ›› و فراری از حواشی زندگی است.در این سوی آینه بخاطر دوستش لورانس و زندگی از دست رفته او مقابل پاتریک جبهه گرفته است و در آن سوی آینه نگران تکرار رفتار پاتریک از جانب دنیل است.
- پاتریک: مردی خوشگذران و ثروتمند از طبقه بالای جامعه و به لحاظ فرهنگی متظاهر علاقه به فرهنگ اما به واقع نقطه مقابل دنیل در جهت گیری ذهنی.در این سوی آینه بخاطر محدودیت های همسرش از او جدا شده اما در آنسوی آینه جلوه ای از خودنمایی و تکبر و منیت در ربودن دل دختری جوان مشخص می شود.
- لورانس: به دلیل عدم حضور در نمایش فقط این سوی آینه او را می بینیم هرچند گنگ و البته تا حدودی متناقض.
- اما: دختری جوان و پر انرژی با پیش زمینه شغلی نامناسب که در پناه پاتریک سعی در ارتقا شخصیت اجتماعی خود دارد.آن سوی آینه او عدم دلبستگی به پاتریک و ماجراجویی بی پروایی در ترتیب مناسبات زندگی آینده اش با پاتریک موج می زند.هر چند به شخصه دوست داشتم این دختر آن سوی آینه نداشته باشد تا این سو و آن سویش یکی گرفته شود!
2) بازیگران: به واقع با حضور علی سرابی در نقش دنیل سایر بازیگران زمانی برای عرضه اندام نداشتند و سرابی به تنهایی برای لذت بردن از یک تئاتر معیار خوب کافی بود.با قدرت بازی او می توان از خنثی بودن مارال بنی آدم گذشت.
3) کارگردانی،طراحی صحنه و لباس، موسیقی : همه این موارد سر جای خود و حساب شده بودند و همگی به نحو مناسبی پرداخت شده بود.هر چند به نظر می آید شخصیت دنیل و پاتریک باید پیرتر می بودند اما اقتضای انتخاب بازیگر یا جذاب شدن نمایش این کاراکتر را در این نمایش جوان تر کرده بود!
4) سالن نمایش: تجربه اول بنده در شهرزاد بود.به جز جای نامناسب برای پارک که ویژگی آن محدوده است سالن نسبتا خوبی است.امیدوارم روند اضافه شدن سالن های خصوصی ادامه پیدا کند و از این حرکت زیبای فرهنگی حمایت شود.
5) جمع بندی: در مجموع آن سوی آینه کاری جالب و سرگرم کننده با سوال هایی کمرنگ اما گیرا برای درگیر شدن ذهن بود.
بسیار زیبا نوشتین علی جان و ممنون که یک مقایسه ای هم این نمایش رو با نمایش اگه بمیری کردین چون برای اون نمایش بلیط گرفتم و هنوز ندیدم ضمنا نمایش صد در صد نیز با نویسندگی زلر نیز بسیار کار قوی و جذابی هست .
۰۳ بهمن ۱۳۹۶
حسام جان
از حسن نظرتون به متن بسیار سپاسگزارم.
اگه بمیری کار جذاب و عمیقیه امیدوارم از دیدنش لذت ببرید.
صد در صد هم کار خوب و گیرایی بود ولی نویسنده آن کار فلوریان زلر نبود مارکس لید بود.
۰۴ بهمن ۱۳۹۶
من معذرت میخوام فکر کردم صد در صد هم زلر بود ممنون علی جان.
۰۴ بهمن ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
هجوم بی رحمانه حقایق یک تابو
روزنامه شرق - بیست و پنج دیماه نود و شش

تفاوت جنس و جنسیت در این است که جنس آن چیزی است که می‌بینید و جنسیت آن چیزی است که شما احساس می‌کنید. هماهنگی بین این دویک اصل مهم در آرامش انسان‌ها است
هری بنجامین - غدد شناس و سکسولوژیست آلمانی‌

1) ... دیدن ادامه ›› مقدمه:

دگرباشی(LGBT) گستره وسیعی را در بر می گیرد ولی مطابق طبقه بندی کلی شامل دسته های ذیل می باشد:

- همجنس‌گرایی زنانه(Lesbian)
- همجنس گرایی مردانه(Gay)
- دو جنس گرایی(Bisexual)
- دگرجنسگونه یا ترا جنسیتی(Transgender)

موضوع نمایش آبی مایل به صورتی به دسته آخر می پردازد که خود این دسته شامل موارد زیر است:

- تراجنسی(Transsexual): به افرادی گفته می‌شود که دارای هویت جنسیتی متناقض هستند.(نقش های شهرزاد،امیر، مریم ملک آرا و... در نمایش)
- دگرجنس‌پوشی(Transvestism): به افرادی اطلاق می‌شد که در لباس جنسی مخالف زندگی می‌کنند و رفتار جنس مخالف را تقلید می‌کنند.
- خارج از جنسیت یا جنسیت عجیب(Genderqueer): به افرادی گفته می‌شود که جنسیت عادی ندارندو گروه‌های زیادی را در بر می‌گیرد (نقشی که بهنام شرفی به زیبایی در قامت آن ظاهر شد)
- دو جنسی(Androgyny): ترکیبی از خصوصیات نرینگی و زنانگی در یک فرد است.
- دو جنسیتی(Bigender): افرادی را توصیف می‌کند که رفتار اجتماعی بین زنانه و مردانه دارند.
تفاوت دوجنسیتی‌ها و آندروجینی در این است که دوجنسیتی‌ها بین رفتار مردانه و زنانه حرکت می‌کنند یعنی گاهی رفتار مردانه و گاهی رفتار زنانه انجام می‌دهند و گاهی زنانه، گاهی با صدای زنانه و گاهی با صدای مردانه و غیره. اما در آندروجینی فرد رفتار زنانه و مردانه را همزمان با هم انجام می‌دهد. در واقع دوجنسیتی‌ها در یک لحظه به طور کامل زنانه یا مردانه رفتار می‌کنند اما یک آندروجینی در یک لحظه ترکیبی از رفتار مردانه یا زنانه را دارد
همانطور که مشاهده شد نمایش به قسمتی از جامعه دگرباشی اشاره دارد و پوشش دادن تمامی این جامعه بزرگ مجالی بزرگتر از یک نمایش را می طلبد.
2) ماهیت و خاستگاه اجتماعی موضوع نمایش:

با توجه به مقدمه ذکر شده، پرداختن به موضوعی که به مشکلات اقلیت های جامعه می پردازد جسارت زیادی می طلبد و قابل تقدیر است.اقلیت ها همیشه در انزوا قرار گرفته و تریبونی برای بیان مشکلات و مسائل پیچیده زندگی خود ندارد.چه تریبونی بهتر و تاثیرگذار تر از هنر و چه میکروفونی رساتر از بیان نمایشی موضوع.
خارج از شهامت نویسنده و کارگردان اثر در پرداخت موضوع نابی همچون مشکلات تراجنسیتی ها، نکته ی دیگری قابل تامل است.اینکه خود ما قبل از این نمایش چه نگاهی به تراجنسیتی ها داشتیم؟ چقدر آنها را قضاوت کردیم؟ چقدر آنها را مورد تمسخر و استهزا قرار دادیم؟ چقدر دغدغه ها و مشکلات این قشر را دیده و رنج آنها را لمس کرده بودیم؟ غافل از اینکه فرزند هر کدام از ما می تواند تراجنسیتی باشد،ما حتی به این موضوع فکر کرده بودیم؟
در تحلیل جامعه شناختی، موضوع تراجنسیتی از مواردی معدودی است که فقه شیعی از بدنه فرهنگی اجتماعی پیشروتر بوده و توانسته موضوعی که کماکان از تابوهای اجتماعی و مگوهای جامعه است را به صورتی منطقی تبیین نماید.لذا شاهد آن هستیم که تراجنسیت به موضوعی بدل می شود که علی رغم مشروعیت از عدم مقبولیت آزار دیده و رنجور است.
امید است این نمایش و پرداخت های دیگر هنری به موضوع دگر جنسیت ها، این تابوی اجتماعی را شکسته و درک جامعه را در خصوص نحوه برخورد با این اقلیت اجتماعی مظلوم و مطرود بالا ببرد.
3) تحلیل و بررسی نمایش:

با مطالب عنوان شده ما با نمایشی اجتماعی و واقع گرا روبرو هستیم داستان های عنوان شده در آن یا به صورت کامل یا تا حدود زیادی واقعی هستند.به همین خاطر آبی مایل به صورتی نمایشی مستند گونه با قالب عمده تک گویی بازیگران است.عنصر تک گویی و مستند به جنبه های مینمیال نمایش کمک کرده و با دکوری فوق العاده ساده مواجه هستیم.پلکانی که بازیگران روی آن مونولوگ های خود را ادا می کنند، جنبه تمثیلی به خود گرفته و به مخاطب یادآور می شود اقلیت تراجنسیتی در طبقات مختلف جامعه و مناطق مختلف جغرافیایی حضور داشته و اختصاص به بخش یا حوزه خاصی ندارند.
در نمایش آبی مایل به صورتی ما با شهرزادی روبرو هستیم که قصه گوی آشنای ما نیست.خود شهرزاد قصه گو نیست و اطرافیان راوی داستان ها هستند چون خود شهرزاد اصلا در نمایش نیست و قصه ها،قصه های آشنا و خواب آور همیشه شنیده شده تاریخ اجتماعی ما نیست.
نمایش هرچند در تحریک احساسات بیننده موفق عمل می کند و مخاطب را با خود همراه می کند اما گاهی بی رحمانه تلخ کامی و ناراحتی از اوضاع ناخوشایند موضوع را به تماشاچی تزریق می کند.روال بی توقف و هجوم همه جانبه داستان های تاسف آور و غمگین بعد از مدتی دریچه تعقل و تامل را در مخاطب بسته و فقط شور احساسات همذات پندارانه را طلب می کند.عنصری که در حالت مطلوب موجب همراهی بیننده با اثر شده و در مواقعی باعث پس زدن اثر و عقب نشینی بیننده از رویارویی با حقایق می گردد.بنابراین به نظر می رسد عدم رعایت اعتدال در نمایش بی وقفه تلخ کامی ها و مصیبت ها، راه را برای بروز احساسات دیگر از قبیل خنده،هیجان و کنجکاوی،عصبانیت و یا ترس، بسته و در طول نمایش کسالت بار می گردد.از همین رو تماشاگران به مونولوگ های کم اثر و غیر کمیک هم در جهت فرار از موقعیت بیش از حد تراژیک داستان می خندند.لذا به لحاظ ساختاری شاید بهتر بود خانم بیان از بیان متوالی حوادث تلخ خودداری کرده و پس از هر ترسیم تراژیکی، یک موقعیت آرام تر و ملیح تر را قرار می داد تا علاوه بر خشونت زدایی از اثر تراژیک، جا برای تعقل به موقعیت های تلخ نمایش در فضاهای آرام تر و ساده تر برای مخاطب ایجاد گردد.
موضوع جامعه ترا جنسیتی به خودی خود دارای اهمیت و جذابیت بالایی است لذا افزودن موقعیت های داستانی دیگر از قبیل تن فروشی،کودکان کار، خیانت های زناشویی و... نه تنها باعث عمق بخشیدن به داستان اصلی نمی شود بلکه موضوعات دیگر را هم سطحی کرده و در حد کلیشه نگه می دارد.یک اثر هنری تعهدی ندارد که در دو ساعت تمامی مشکلات جامعه را بیان کند که اگر به این دام بیافتد جز شعاری بودن و سطحی نگری به هیچ چیز دیگری معنا و مفهوم نبخشیده است.
حضور سرد و جدا افتاده از حس خانم بیان جز تاکید بر مستند بودن داستان ها که خود نمایش موید آن است هیچ کمکی به اثر نمی کند و کالبد شکافی بیشتر این حضور، شاید خاطر مخاطب را بیش از پیش از ژست مددکار اجتماعی کارگران مکدر کند.
علی علیخانی (alikhani)
درباره نمایش صد درصد i
تقدیرگرایی یا آزادی انتخاب،کدام صد در صد است؟
روزنامه اعتماد - دوشنبه نهم بهمن نود و شش

نمایش به لحاظ رویکرد موضوعی شبیه فیلم بازی ساخته ... دیدن ادامه ›› دیوید فینچر است.از مهم ترین المان هایی که یادآور کار فینچر است طراحی هایی است که سوژه را در موقعیت انتخاب قرار می دهد.با هر بازی و مرحله ای که سوژه پیش می رود یک مرحله به شناخت طراح بازی نزدیک تر می شود.عروسک دلقکی که در وسط صحنه نمایش است و فقط زمانی که مایکل از جلوی آن رد می شود عکس العمل نشان می دهد یادآور دلقکی است که مایکل داگلاس با آن در ارتباط است(صحنه ای که کلیدی از دهن دلقک بیرون آورده می شود) اما دلقک در نمایش صد در صد بیش از اینکه به کمک سوژه بیاید باعث رعب و وحشت او می شود.در واقع روند نمایش و فیلم بازی در عکس هم در حال حرکت هستند.در فیلم بازی، سوژه ی افسرده و دل بریده از زندگی با بازی هایی که با او می شود با زندگی برمی گردد و در واقع هدف بازی با او کمک به شخصیت و هویت اوست در حالی که در نمایش صد در صد هدف الیزابت تخریب شخصیت مایک و گرفتن انتقام از اوست. از همین رو به مروز زمان شخصیت مایک درمانده تر و ضعیف تر می شود.شاید انتخاب اسم شخصیت مایکل هم بی قرابت با مایکل داگلاس نباشد!
سه تم نمایش که از سوی الیزابت عنوان می شود آزادی،توانمندی و هویت است. سه واژه ای که با اتفاقی که برای الیزابت افتاده است از او سلب شده است.الیزابت با فلج شدنش آزادی عمل خود را از دست داده و همیشه نیازمند خدمتکار خود و وابسته به صندلی چرخدار است.لذا علاوه بر از دست دادن موقعیت بالرین بودن حتی جایگاه خود به عنوان بیننده پر و پا قرص نمایش را هم از دست داده است.این عدم آزادی و توانمندی باعث به اضمحلال کشیده شدن هویت او شده است.لذا الیزابت سعی بر این دارد که با طراحی نمایشی که نویسنده و کارگردانش است، سرنوشت و تقدیر را به بازی گرفته و انتقام خود را از حادثه تلخ بیست مارچ بگیرد.در واقع در این نمایش است که الیزابت آزادی، توانمندی و هویت خود را احیا کرده و علاوه بر گرفتن انتقام از سرنوشت خود، تصادفی بودن حوادث را به استهزا می گیرد.موقعیت گروتسک او در متن ذهن را به شخصیت های نمایشی همچون کالیگولا نوشته کامو یا رمولوس در رمولوس کبیر دورنمات متبادر می کند.اما الیزابت پرتره ای جمع و جورتر و تیره روز تر از دو کاراکتر قید شده است.
تامل در چرخه ی حوادث که منجر به تراژدی می شود بسیار جداب است.دقت به این نکته که اگر بازیگر اصلی اوردوز نمی کرد مایکل آن نقش را بازی نمی کرد، اگر لیزا عاشق مایک نمی شد آنقدر منتظر او نمی ماند و اگر مایک مست و لایعقل نبود و تاخیر نمی کرد الیزابت به قطار می رسید و تصادف رخ نمی داد یا حتی اگر به قطار نمی رسید و مایک به او روی خوشی نشان داده بود، مایکل را مقصر قلمداد نمی کرد و در فکر انتقام از او نبود،چرخه ای پیچیده ای از حوادث زنجیروار را ترسیم می کند که همه ما روزانه موارد مشابه بسیاری را تجربه کرده و بدون توجه به ماهیت تصادفی زندگی و حوادث آن از کنارش بدون توجه عبور می کنیم.(این چرخه حوادث و اتفاق ها مرا یاد تله فیلم جذاب قصه ها و واقعیت ها ساخته حجت قاسم زاده اصل انداخت.)
بازگشت مایکل بعد از برداشتن دو هزار پوند هرچند غیر منطقی به نظر می رسد اما کاملا در جهت تقویت یکی از سوالات اساسی نمایش است.پرسشی که عدم اعتقاد الیزابت به تقدیر گرایی و تصادف را گوشزد کرده و انسان ها را در موقعیت پذیرش انتخاب های خود قرار می دهد.مایکل به صورت آزادانه و با توانمندی انتخاب پس از گرفتن پول خود دوباره نزد الیزابت باز می گردد و زندگی خود را به نحو متفاوتی رقم می زند همانطور که الیزابت با انتخاب خود برای منتظر ماندن، شکل زندگی خود را به حالت کنونی رقم زده است(هرچند خود الیزابت به لحاظ روانی حاضر به پذیرش این موضوع نبوده و مایک را مقصر اتفاقات تلخ رخ داده برای خود می داند اما انتخاب مایکل برای بازگشت به او گوشزد می کند که انسان می بایست انتخاب های خود را بپذیرد حتی اگر پایان تراژیکی در پیش باشد!)
می توان بازگشت مایکل را که صحنه آن در نمایش ترسیم نشده است را در ذهن اینگونه بازسازی نمود: بعد برداشتن پول به حیاط خانه می رود،شب است و باران تندی در حال باریدن است.مایکل برای خروج با در خانه که خراب است کمی کلنجار می رود اما چون موفق به بازکردن آن نمی شود قید بازکردن در و یا بالا رفتن از دیوار خیس را می زند و با جرقه ی کنجکاوی ناشی از جعبه دوم،به پیش الیزابت باز می گردد.
کارگردان با این انتخاب، تئوری آزادی انتخاب و ساختن سرنوشت را که در ذهن الیزابت وجود دارد را جایگزین تقدیرگرایی می کند.او حتی به بینندگان هم ادای احترام کرده و سرنوشت محتومی برای نمایش خود متصور نمی شود.برای همین دو پایان کاملا متفاوت برای نمایش خود ترسیم می کند.دو پایانی که علاوه بر جنبه بازی با تماشاگر که به خوبی کارگردانی شده بود،بر اصالت انتخاب تاکید دارد و با فرض محتمل بودن پنجاه پنجاه هر حالت،پایانی صد در صدی برای متن خود ایجاد می کند.
نام نمایش هم جالب توجه است.در دنیای ترسیم شده نمایش اصولا همه موارد در عدم قطعیت هستند و برای هر حادثه و رخدادی می توان احتمالی کمتر از صد در نظر گرفت.تنها چیزی که صدر در صد است انتقام الیزابت از مایکل است که با هر دو پایان نمایش به تحقق پیوسته است.
طراحی صحنه، لباس و البته نورپردازی بسیار موفق و در خدمت نمایش بودند.اتاق خالی از وسایل و مینیمال الیزابت شرایط زندگی او که تنها هدف ادامه آن جنبه انتقامی است را بسیار خوب به بیننده منتقل می کند.
از سالن نه چندان دلچسب استاد ناظر زاده کرمانی و میکروفن روی سن هم باید گذشت و صرفنظر کرد که متاسفانه بضاعت نمایش ما را پایین می آورد.
نمایش در برخی از مواقع ریتم کندی دارد که به نظر می رسد کارگردان می توانست شرایط پیشرفت داستان را بهتر رقم بزند.موسیقی هم بسیار بلند و تصنعی احساس وحشت معماگونه را به نمایش تزریق می کند و از المان های ناموفق نمایش است.
بازی ستاره پسیانی خوب و قابل قبول است اما شاهکار نیست! او در سکوت و ریتم پایین بیان موفق و تاثیرگذار است اما کماکان در ریتم بالا کنترل صدایش را از دست می دهد و دیالوگ ها را با جیغی نامفهوم بیان می کند.بازی هوتن شکیبا اما تا حدود زیادی غیر واقعی و ساختگی است و متاسفانه موافقم که انتخاب خوبی برای این نقش نبود.
در مجموع می توان گفت که صد در صد نمایشی قابل قبول و دیدنی بود اما نه شاهکار بود نه فوق العاده!
اسم نویسنده رو به انگلیسی جستجو کنید پیدا میکنید در ضمن برای جذابتر شدن قصه بعضی قسمت های نمایش از جمله پایان آن را آقای اسماعیل کاشی کارگردان کار به نمایش اضافه کردند.
۲۴ دی ۱۳۹۶
جناب الهی عزیز البته سلیقه ها متفاوت است و این جذابیت پرداخت هنریه.خانم پسیانی از بازیگران مورد علاقه بنده هستند و پتانسیل تبدیل شدن به ستاره ای جاودان در تاریخ نمایش ایران را دارند.

از نظرتون سپاسگزارم
۲۶ دی ۱۳۹۶
تفاوت سلیقه ها البته حرف درستی است
من هم سپاس متقابل دارم
۲۶ دی ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ماهنامه ادبی چوک - دیماه نود و شش

چند سالی هست که دیدن اسم علیرضا کوشک جلالی مساوی دیدن یک اجرای خوب شده است و در انتظار آدولف هم از این قاعده ... دیدن ادامه ›› مستثنی نبود.حسن این اجرا دیدار هرچند از دور آقای کارگردان بود که در اجراهای قبلی نصیب نشده بود.
برای تحلیل ، تمرکز را بر روی عنصر حیاتی اجرا یعنی متن می گذارم و بعد به عوامل دیگر موثر در اجرای دلنشین در انتظار آدولف می پردازم.
۱) متن:
درانتظار آدولف سه متن ادبی را به خاطر آورده یا مرور می کند.اول رمان آدولف بنژامین کنستانت که در آن شخصیت خودخواه و درونگرا آدولف (که به ترتیب این ویژگی ها را در وینسنت و کلود میبینیم) عاشقی کسی میشود که صاحب دو فرزند است.هرچند اثر کنستانت دستمایه شوخی افراطی وینسنت است اما درونمایه داستان که هیچ وقت هم عنوان نمی شود، پیشگویی یکی از جنجال های بزرگ بعدی داستان است و نزدیکی شخصیت داستان آدولف کنستانت با شخصیت کلود با پیشرفت داستان رخ نمایی می کند.اثر دوم که ذهن به آن متبادر می شود در انتظار گودو بکت است.گودو جای خود را به آدولف داده است و در نمایش بعد از همه رخدادهای غیر منتظره کلود می گوید منتظر گودو است.انتظاری بیهوده و بی فایده که بعدها با تولد کودک جنجال برانگیز و مونولوگ انتهایی وینسنت به چالشی دامنه دار و سوالی بی جواب در متن تبدیل می شود.سومین اثری که ساختار نمایشی و داستانی مشابهی به متن اجرا دارد خدای کشتار یاسمینا رضا است.تصویری هولناک از اوج به ذلت.بیانی کمیک از کنار رفتن نقاب ها با چاشنی الکل و از شادی ابتدای در انتظار آدولف تا غم و متلاشی شدن کاراکترها در انتهای میهمانی.
متن موجود اقتباسی از نمایشنامه با عنوان "نام کوچک" نوشته ماتیو دلاپرته و الکساندر دلاپاتلیر به سال 2010 که در سال 2012 به فیلم سینمایی بدل شد، نمایش و فیلمی موفق در فرانسه بود.
به دلیل ماهیت روانشناختی نمایش به بررسی کاراکترها در زیر ذره بین می پردازم تا با شناخت پرتره افراد بهتر به فهم طراحی کلی اثر پی ببریم.
۱- پی یر
کمونیستی چپ گرا و نمادی از درجا زدگی تفکرات متحجر ماتریالیستی که کماکان با هر زنگی که به صدا در می آید به تمثال های بلشویکی مانند قبله ای مقدس ادای احترام می کند.روشنفکر نمایی که فقط چون هیچ کسی نشده است کتاب خوانده تا با دانش خود غرور از دست رفته را احیا کرده و با سرکوفت به شخصیت های اطرافش عقده های درونی خود را سرکوب نماید.او دو چالش با وینسنت دوست دوران کودکی و برادر زن خود دارد.یکی بر سر نام آدولف که ضعف دیدگاه منطقی و معقولانه او را نمایان می سازد.جایی که وینسنت با برشمردن نام های دیگری که با این خط قرمز مضحک نباید گذاشت اساس این تفکر دگم را به تمسخر می گیرد و در عین حال به روشنفکر نمای داستان گوشزد می شود که دخالت در امور شخصی نقض حقوق شهروندی و ساختارهای لیبرال است.در چالش دوم با درشنمایی کاراکتر خودنمای وینست سعی در تحقیر او دارد که با صفت بخیل بیش از پیش سرخورده شده و ناچار به زمین بی طرف کلود یورش میبرد تا با تحریک قوای هجومی او شکست خود را در عرض اندام شخصیتی فراموش نماید.حتی بیان خاطره کشتن سگ و تخریب شخصیت قهرمان نمای وینسنت هم اعتباری برای کاراکتر او بین حاضرین میهمانی که به خوبی او را می شناسند ندارد.
چالش بعدی او با آنا است که طی سوتفاهم ایجاد شده باعث برانگیختگی آنا شده و موضوع مسخره بودن نام های فرزاندن پی یر ضربه دیگری به شخصیت بی هویت و بی اعتبار او می زند.
در چالش آخر او فقط با سکوت نظاره گر طغیان بابو عاصی است که تحت تاثیر شخصیت خودکامه و دیکتاتور مآب(بخوانید باسمه ای از استالین) و وسواسی پی یر به حاشیه رانده شده است.
در نهایت پی یر با روحی زخمی از تمامی چالش ها چون سانچو پانزا (اگوی او دن کیشوت است اما آنچه برای او می ماند خستگی بعد از نبرد بی حاصل با آسیاب های بادی است!) تحقیر شده به غار تنهایی خویش باز می گردد.
۲- وینسنت
مردی از طبقه نسبتا مرفه جامعه که طعم رفاه اجتماعی خود را در نیشگون های شوخ طبعانه اش به دو دوست قدیمی یادآور می شود.او در دو جنجالی که با پی یر به راه می اندازد در عین پشیمانی، ضربه های سختی به پیکره تفکر دگم دوستش می زند ولی در عین حال در تقابل با آنا و به خصوص کلود دچار چنان آشفتگی روانی و گسست شخصیتی می گردد که شخصیت خودخواه و مرکز توجه اش که بر سر میز غذا همچون شاهان در ارتفاعی بالاتر از دیگران قرار گرفته بود تخریب شده و با تلاشی مذبوحانه سعی در اعاده شخصیت خود دارد.(فارغ از اینکه ضربه پایانی که از خواهر خود بخاطر گذشته پر تبعیض شان دریافت می کند در روان اشباع شده از تلخی وینست حل می گردد.)
وینست راوی داستان است و زمان را همچون نیچه که به عصر قبل و بعد از خود تقسیم کرده بود،به قبل و بعد از آن میهمانی تقسیم می کند اما این مبدا زمانی روابط او و نزدیکان اش را دچار چنان گسستی کرده که ترمیم اش به دوره ای طولانی نیاز خواهد داشت. البته این وضع رو به بهبود با مونولوگ نهایی و شک او به رابطه احتمالی آنا و کلود پیچیده تر از گذشته می گردد.
تقابل زیبای او با پی یر که سنجش خرد ناب کانت را به او داده و با کنایه می گوید تا هم سطح هم نشده ایم حرفی ندارم و عکس العمل او در نشستن روی کتاب و تسلط بیشتر بر میز غذا از قسمت های جالب اجرا بود.
3- کلود
شخصیت ممتنع و خنثی کلود که البته دو لبه برنده تفکرات دگم و آنارش را به باد انتقاد می گیرد حضوری کاملا درونگرا دارد که با بازی بدون توپ رضا مولایی خیلی خوب از کار در آمده است.کاراکتری که مدت ها نزدیکانش او را همجنس گرا می دانسته اند از قضا با تمامی زن هایی که نام یا کاراکتراشان در متن حضور دارد رابطه ای پنهانی داشته است و با رو شدن زوایای پنهان شخصیت او وینسنت و بابو دچار شوک مهلکی می شوند.کاراکتر او مثال بارزی از قضاوت بی مورد جامعه در خصوص شخصیت های درونگراست که مرموز بودن زندگی این افراد راه را برای انواع شایعات حتی در نزدیکترین حلقه های ارتباطی و اجتماعی فرد ایجاد می نماید.
4- آنا
از شخصیت های کم دیالوگ و به طبع مرموز داستان است.شخصیتی که دیگران چیز زیادی از او نمی دانند و حتی وینست به نزدیکترین احوالات شخصی او بی توجه است اما او، هم از رابطه کلود با مادر وینست با خبر است و هم سر و سری مخفی با کلود دارد که دیر آمدن اش به میهمانی را علاوه بر تاکید بر بی توجهی وینست به او، مرموز تر و راز آلودتر جلوه می دهد.او در چالش اش با پی یر علاوه بر نهی پی یر به عدم دخالت در امور شخصی اش نام های فرزندان او را به سخره می گیرد.کاری که قطعا بارها با ویسنت درباره آن هم کلام و هم رای بوده اند ولی هیچ وقت به روی این زوج نیاورده بودند.
5- بابو (الیزابت)
بابو رنجورترین شخصیت نمایش است.حلقه ای اتصالی بین سایر کاراکترها وقتی اختلاف نظر و عقایدشان سدی روبروی دوستی های آنها ایجاد می کند.کاراکتری شبیه به نورا در خانه عروسک هنریک ایبسن البته در مقیاسی خفیف تر از درد و رنج ناشی از عدم ادارک متقابل از سوی همسر و نزدیکانش.طغیان عصیانگر او تمامی کاراکترها را در رنج ها،عقده ها و زوایای مخفی شخصیتش غرق می کند.
6-فرانسواز
مادر وینسنت و بابو و طرحواره ای از شخصیت النئر رمان آدولف، با اینکه در نمایش حضور فیزیکی ندارد اما در تحولات درونی شخصیت ها به خصوص فرزندانش به شدت موثر است.ارتباط پنهایی او با کلود که همچون راز مگویی مدت ها عنصر ترس را در وجود او و کلود تقویت کرده به ناگاه در فورانی احساسی از دایره منطق مطلحت اندیش خارج شده و تمامی ساختارها را در هم می شکند.
متن یک کمدی تلخ و سیاه از جامعه امروز در دنیای مدرن غرب است.جایی که علاوه بر تضاد های عینی شخصیت هایی که ریشه آشنایی شان قدیمی است شاهد خشکیدن و رو به زوال بودن روابط زناشویی و میل درونی جامعه به روابط پنهایی و مخفیانه است.دو زوج داستان به وضوح از هم دور هستند آنقدر دور و غریبه که ادامه زندگی مشترک همانند راه رفتن در خواب می ماند؛ حرکت وجود دارد اما بی هدف و غیر ارادی!

2) سایر عوامل
از متن که بگذریم بازی بازیگران همگن و یکپارچه بود و ارائه ای قوی از هنرمندان نمایش شاهد بودیم(به جز خانم درگاهی که تنها نقطه ضعف این نمایش بودند.بیان ضعیف و عدم تسلط ایشان به متن حلقه اتصالی بیننده با بازیگر را دچار نقصان می کرد.)
طراحی صحنه و نور و حتی لباس بسیار مناسب و در محیط نمایش به خوبی گنجانده شده بودند.
این عناصر مطلوب به یک رهبر ارکستر کاردان جهت تنظیم هارمونی نیاز داشت که علیرضا کوشک جلالی به خوبی از عهده کار خود برآمده بود.

چاپ شده در ماهنامه ادبی چوک - دی ماه 96
رضا بولو، محمد لهاک و محمد فروزنده این را خواندند
محمد رحمانی و نغمه این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ناآمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه میکشیم نایند دگر...(خیام)
کلمات همواره تناقض نما هستند(لا‍ئوتسه)

بیشتر از یک ماه است که نمایش را دیده ام اما آنقدر متن و اجرا در ذهنم زنده و تازه است که با وجود مشغله روزهای اخیر نتوانستم بر وسوسه نوشتن فائق بیایم و این چند خط را برای دل خودم نوشتم.
بدون شک از بهترین کارهای نمایشی است که در چند سال اخیر دیده ام.نمایشی که هم از متنی فوق العاده قدرتمند با جریانی سیال بین زمان های مختلف و زبانی استعاری و تمثیلی بهره برده است هم کارگردانی و بازیگری هوشمند به مدد طراحی صحنه جذاب عیار بالایی به کار بخشیده است.اما به راستی زبان تمشک های وحشی چیست؟
۱) زبان:
شاید کلید ورود به این واژه عامیانه و پرکاربرد روزانه ولی به غایت پیچیده و مفهومی را فردینان دوسوسور زبان شناس برجسته سوئیسی به ما بدهد ... دیدن ادامه ›› "در زبان تنها تفاوت ها وجود دارند" و این همان چیزی است که خدای زیگورات برای مردم نافرمان بابل اراده و تقدیر نمود.مردم به زبان های گوناگونی حرف زدند تا کمتر از قبل متوجه صحبت های هم شوند اما آیا داستان نمایش و استفاده نمادین از اسطوره تاریخی برج بابل در جغرافیایی با یک زبان مشترک هم معنا دارد؟
عدم درک و فهم مشترک بین داوود و دنیا( به جای این دو اسم هر دو اسم دیگری را جایگزین کنید) به ماهیت تفاوت زبان بازنمی گردد بلکه ریشه در تناقض همیشگی کلمات دارد.داوود و دنیا که هنگام صرف افعال مجهول عاشق و آشنای هم شده اند حال چگونه و چرا در صرف افعال استمراری دچار مشکل شده و مستاصل بین ده سال زندگی مشترکشان سرگردان شده اند؟
داوود درمانده از عدم ارتباط با جامعه خود که با زبان فکری او بیگانه اند در زندگی شخصی هم روز به روز از دنیای خود فاصله گرفته است.داوود یادآور نبی کتاب آور بنی اسرائیل در جستجوی این است که با زبانی دیگر با دنیای خود ارتباط برقرار کند.دنیای او هم معلم زبان است اما این ارتباط کلامی منعقد نمی شود و غامض ترین رابطه انسانی در دل ساده ترین ترکیب اجتماعی زبان را به عنوان عنصر کلیدی و ابتدایی ارتباط به چالش می کشد.
۲) تمشک های وحشی:
در فیلم توت فرنگی های وحشی شاهکار اینگمار برگمان که با تکنیک جریال سیال ذهن ساخته شده است شاهد یک پیرمرد سال خورده هستیم که همراه فرزند و همسر او عازم سفری شده اند.زوج فیلم در زندگی زناشویی خود مشکل داشته و دائم در کشمکش و کلنجار هستند و پیرمرد سالخورده با مرگ دست به گریبان.
حال تمشک جایگزین توت فرنگی شده است.دانیال که به دنیا نیامده جایگزین دکتر پیر در حال احتضار و تولد جایگزین مرگ.اما اصالت و ماهیت هردو مفهوم تولد و مرگ به طرز حیرت آوری با طبیعت و خوی وحشی و خودروی آدمی گره خورده است.
دانیال اینبار به جای تعبیر خواب به تغییر واقعیت دست می زند اما که می داند که چون خدای زیگورات اراده کند برج بابل و هتل بابل فرقی ندارد.هر دو به معنای تمرد از فرمان خدای جبار هستند و تاوان آن جدایی و دور افتادگی بیشتر نسل بشر است.حتی اگر زبان گمشده هم کشف شود مرهمی بر درد ازلی خیام نیست.نا آمدگان می دانند که ما از دهر چه میکشیم اما نمی توانند که نیایند! چون داوود در دنیای خود چنین می خواهد و دانیال حال باید تعبیر هستی ناخواسته را با کلمات تناقض نمای همیشگی که فقط بر تفاوت ها دلالت دارند بکند.
جناب علیخانی چه خوب کردید که نوشتید .. از متنتون بسیار لذت بردم. سپاس
۲۳ مهر ۱۳۹۶
چه متن زیبایی. بسیار تاثیر گذار و درخور این نمایش فاخر. ممنون که با قلم شیوا و رسا جان مطلب رو بیان کردین
۲۵ مهر ۱۳۹۶
سپاسگزارم از لطف و محبت شما خانم قاسمی
۲۶ مهر ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ali alikhani (alikhani)
درباره نمایش اگه بمیری i
نمایش خوبی بود.در واقع اجرای شاعرانه ای بود مابین خیال و واقعیت به صورتی که مرز دو عالم مشخص نبود و حقیقت در فضای سیال بین خیال و واقعیت به رقص ... دیدن ادامه ›› درآمده بود.تماشاگر نمی تواند با قطعیت بگوید حقیقت را در خیال یافته یا در واقعیت روزمره زندگی آنه.
با تاکید بر اینکه بازی ها همه به جا بود ولی نکته شگفتی در آنها نبود و کارگردانی نمایش نکته خاصی نداشت.استفاده از میکروفن هرچند به حالت نجوایی دیالوگ ها کمک کرده بود اما خیلی تصنعی و نچسب بود و ای کاش اتفاق نمی افتاد هر چند برای سالن بد استاد ناظر زاده که بیشتر شبیه سینماست تا صحنه تئاتر راهکار بهتری وجود نداشت.با یاد از طراحی صحنه خوب کار که واقعا جز نکات مثبت نمایش بود از حواشی! اجرا می گذریم و به اصل آن که متن است می رسیم.
اولین اجرایی بود که از فلوریان زلر می دیدم.به نظر نویسنده قدرتمندی رسید.سوژه او از جنبه ای نو بود چون شکل و فرم روایت متفاوتی داشت ولی باید بپذیریم که قدرت نویسنده در پرداخت یک بن مایه تکراری بسیار جلوه نمود.
حالا می خواهم داستان را به زبان ساده مرور کنم:
پی یر نویسنده پرکار و معروف که در گیرودار زندگی عادی خود دچار روزمرگی شده است عازم یک مسافرت کاری است و تصمیم دارد این مسیر را با اتومبیل طی کرده تا حال و هوایی عوض کند.اما او در راه تصادف کرده و میمیرد و آنه همسر خود را پس از ۱۲ سال(درمتن نمایش ۲۰ سال) زندگی مشترک تنها می گذارد.تنهایی و شوک ناشی از اتفاق رخ داده آنه را در شرایط روحی دشوار رها می نماید که نتیجه این معلق بودن در خیال و واقعیت به کشف جنبه های پنهان زندگی پیر منجر میشود.اینکه او با یک دختر جوان بازیگرارتباط داشته است.این کشف مسیر زندگی آنه را تغییر می دهد او اعتراف می کند که بدون پی یر بلد نیست زندگی کند اما اگر این کشف حقیقت داشته باشد او به تمام زندگی ۱۲ ساله مشترک شک خواهد کرد.لورا بازیگر جوان بارها ارتباطش با پی یر را انکار و مجدد داستان سازی میکند گویی او هم همانند آنه بعد از مرگ پیر در مرزی از خیال و امر واقع سردرگم شده است در نهایت اعتراف می کند که قرار بوده او هم به نیس برود و پی یر را در آنجا ملاقات کند ولی پی یر هیچگاه به نیس نمیرسد.شواهد نشان می دهد قرار بوده پی یر و لورا در نیس تصمیم با هم بودن قطعی نمایند اما آیا آنه می تواند با این حقیقت گزنده کنار آمده و زندگی را ادامه دهد؟
راهکار آنه برای فرار از واقعیت داستان سازی در خیال است.او در خیال خود با پی یر همکلام شده و اطمینان می یابد که پی یر تصمیم داشته در سفر نیس رابطه اش را با لورا قطع نماید و برای همیشه عاشق آنه بماند‌.در واقع آنه با عدم پذیرش امر حقیقی در عالم واقعیت نقشی متفاوت از حقیقت باور پذیر را بر آینه خیال مجسم می سازد می سازد تا تصویر حقیقی به آرامی محو گردد و از خاطره برود.
در متن موضوع های کلیدی مثل زندگی و مرگ،روابط زناشویی و حقیقت مورد تاکید واقع شده است.همین مفاهیم به نمایشنامه رنگ و بوی فلسفی و روانکاوانه می دهد.
از دو المان مهم در اجرا نمی توان گذشت:
اول آینه و نقش آن در متن و اجرا به نحوی که آنه در آینه به جای خود نقش پی یر را می بیند ولی این نقش در زمانی که آنه از همسر خود مکدر شده است رنگ می بازد.
المان دوم تخت است که نشاندهنده زندگی خصوصی آنه و پی یر است.تختی که در زیر آن لورا زندگی می کند؛زندگی خصوصی پنهانی پی یر یا شاید بتوان گفت موجودی در لایه های پنهانی ذهن آنه!
صحنه زیبا محو کردن لورا و خانه او توسط آنه با بسته شدن تخت بود که به تلاش او در پاک کردن این جنبه تیره زندگی پی یر و آغاز تلقین مورد پسند آنه اشاره دارد.
در آخر کلیدی ترین دیالوگ نمایشنامه رو مرور می کنم:

آن: چه‌جوری بگم؟... باید رازش رو با خودش می‌برد. باید آدم همیشه رازش رو با خودش ببره. شاید اصلاً یه قدیس همین باشه: کسی که قبل از مردن حواسش هست که نیمه‌ی تاریکش رو پاک کنه و بعد بره...