در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال مهرداد قانع | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 04:13:43
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
راه دشوار آزادی و شهروندی

امشب شاهد پیش نمایشی ناراحت کننده اما متناسب برای نمایش "کابوس های آنکه نمی میرد" بودم. یکی از مسئولین دانشگاه یا سالن مانع ورود تماشگری بدون روسری شد. بعد خانم کلاهی سر کرد اما باز هم کلاه کفایت لازم را برای آن که مقبول مسئول مربوطه افتد، نداشت. اینگونه آقایی به حمایت از او خواستار پس گرفتن بلیت ها شد و نمایش برای دقایقی به تاخیر افتاد.

تماشای نمایشی درباره ی زندگی علی اکبر دهخدا که عمری را برای آگاهیِ سیاسیِ مردم و فرهنگ فارسی گذاشت و در آن وقایعی از سوگِ کشته شدن میرزا جهانگیر خان صور اصرافیل که از نویسندگان مشروطه بود تا مبارزات بی بی خانم استر آبادی که نخستین دبستان دخترانه را با واویلا خوانی های منبریان احداث نمود تا همین پیش نمایش واقعی امروز؛ همه گواهی هستند برای راهِ دراز و پر مشقت پیموده شده در این مملکت برای حق های شهروندی -که نشان می دهد در نقطه ی صفر نیستیم- و هم گواهی است از مسئولیت مورد نیاز هر روزه ما برای راه باقی مانده ی آزادی.

یاد آر ز شمع مرده، یاد آر!
سلام. نهایتا آن خانم اجازه ورود گرفت؟
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
مهرداد قانع
سلام نهایتا بله. ابتدا پیشنهاد سر کردن موقت روسری داده شد اما با عدم پذیرش تماشاچیان رو به رو شد. نهایتا با عذر خواهی یکی از مسئولان سالن و صحبت های کارگردان که گفتن همراه شما هستیم ولی توجه ...
ممنون از توضیح تان 🙏
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
چقدر مستاصل شدیم از دست این جماعت، در کافه آزاد باشی، کافه را تعطیل میکنند، در پاساژ آزاد باشی، پاساژ را پلمپ میکنند، به خیلی از اماکن اجازه ورود نمیدهند! کارشان شده قطع روزی مردم.
ریاست به دست کسانی افتاده که از دستشان دستها بر خداست.
به نظرم نباید سالن و نمایش را تحریم کرد، در این مواقع باید یکصدا و همراه بود. یا همه حجاب از سر برگیریم، یا همه خواهان استرداد وجه بلیط و لغو نمایش شویم، باشد که موثر افتد.
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
درباره ی دیوار تیوال

گروه همیاری عزیز
ضمن تشکر فراوان از زحمات جمع ارزشمندتان

پیشنهاد می شود وجود یک سری قوانین و امکانات شخصی می تواند دیوار تیوال را که نه یک صفحه فردی برای من یا دیگران که یک "صفحه عمومی" در معرض دید همگان می باشد را برای بسیاری از دنبال کنندگان تیوال دوست داشتنی تر کند. قوانین محدود کننده فرضی مانند امکان قرار دادن مثلا تنها یک پست طی ۲۴ ساعت (ضروری است که کاربر برای قراردادن مطلب بعدیش تمرین صبر نماید) و امکانات شخصی مثل بی صدا (میوت) کردن کاربرانی که علاقه ای به دیدن نظراتشان برای کاربر دیگر وجود ... دیدن ادامه ›› ندارد و ...
که البته تغییر همین پیشنهادات بالا و سایر پیشنهادات دیگر را می توان با پرسشگری از کاربران و هم فکری تیم شما نهایی کرد. متوجه هستم که اضافه کردن این تغییرات جدا از نیاز به تایید نظری شما به امکان مالی برای برنامه نویسی هم دارد اما روی هم رفته و در دراز مدت به نظر خیری است برای عالمیان در هر دو جهان.
🌻
کو گوش شنوا برادر؟!
۱۷ آذر ۱۴۰۱
امیرمسعود فدائی
کو گوش شنوا برادر؟!
امیدوارم این بار شنیده بشه و گروه تیوال پاسخ قانع کننده ای به همه دوست دارانش بده
۱۷ آذر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
با سلام به همه ی دوستان

امروز داشتم نوشته ای از مهدی خلجی می خواندم با عنوان «فیلسوف-سلبریتی: فلسفه در جامعه‌ی مصرفی» راجع به این که فیلسوفان طی تاریخ اغلب انسان هایی تنها، هیاهوگریز و جریده رو بودند که از آمدن و رفتنشان مردم را خبری نبود. اما در عصر جدید با برآمدن جامعه ی توده ای و پیشرفت تکنولوژی ارتباطات پدیده ی فیلسوفِ سلبریتی امکان حیات یافته است. چه برای هانا آرنت که مدت ها بعد از مرگش؛ ناگهان طبق گفته ی گوگل بیشترین نقل و قول از او وجود دارد بدون آن که درک عمیقی از نوشته های او میان عموم مردم وجود داشته باشد و چه برای فیلسوفان زنده ای که خود خواهان سلبریتی شدن هستند مانند فیلسوف معاصر؛ اسلوی ژیژک.

متن زیر که از کانال تلگرام آقای خلجی است به باور ایشان از تاثیر گرفتن فوکو به امکان سلبریتی شدن برای او اشاره می کند که منتج به سری نوشته هایی درباره ی انقلاب ایران در روزنامه ی ایتالیایی شد. تلاش های ارزشمند خانم نیلوفر ثانی عزیز درباره ی کتاب "فوکو در ایران" در تیوال و احوال این روزها باعث شد قسمت مربوط به فوکو و انقلاب ایران را این جا بیاورم. امیدوارم مفید باشد و آن را در جای درستی ... دیدن ادامه ›› آورده باشم.


«فیلسوف-سلبریتی: فلسفه در جامعه‌ی مصرفی»

پس از مه 1968، دهه‌های هفتاد و هشتاد قرن گذشته، دسته‌ی دیگری از فیلسوفان آوازه‌مند، و توده‌پسند را به بلندای جولانگاه عمومی برکشید. از این میان، میشل فوکو، و ژاک دریدا، که با درس‌گفتارها و برگردان‌های انگلیسی آثارشان در آمریکا، شهرتی کران‌ناپیدا و افسانه‌ای به هم زده بودند، چشم و چراغ طیف چپ دانشگاهی و جریان روشنفکری «پیشرو» جهانی گشتند.
آن‌چه درباره‌ی فوکو و دریدا حیرت برمی‌انگیخت، سرعت و وسعت تأثیرگذاری ایده‌ها و آموزه‌هایشان، تقریبا بر همه‌ی رشته‌های علوم انسانی، هنر، ادبیات، و دین بود، و همین کافی بود تا نقش سیمایشان، یاد فیلسوفان نادر و نامدار تاریخ را به خاطر بیاورد.

فوکو، سبک زندگی سراپا متفاوتی از دریدا داشت، و بر خلاف او، و با کمترین پایبندی به عادات معمول مردم، شیفتگی سرشار ماجراجویی‌های حتی خطرناک و خلاف عقلی مانند میل به آزمودن مرگ، و لمس آستانه‌ی حیات، آرام جان‌اش می‌ستاند.: یک هم‌جنس‌گرای گلاویز با رنج و شرم، در زمانه‌ای که اقلیت‌های جنسی از یک صدم حقوق و امنیت روانی و اجتماعی امروزی، بهره‌ای نداشتند، و بسیاری از آنان، در مکان‌ها و محله‌های بسته، با شرایطی نابرابر می‌زیستند.

جدا از‌ این‌ها، فوکو و دریدا، وجه مشترکی چشم‌گیر داشتند: هر دو رسانه را می‌شناختند، و به جلوه‌‌ی رسانه‌ای خود اهمیتی وافر می‌دادند. فوکو و دریدا، هر دو، خوش‌پوش، و خوب‌روی می‌نمودند. آراستگی فروتنانه، نرم‌رفتاری و آداب‌دانی، و ادب و سلوک وزین و متین این دو، بر جذابیت و احترام ایشان می‌افزود. رخسار فتوژنیک هر دو، مغناطیس‌وار، لنز دوربین‌های عکاسی را به هوای شکار آن‌ها می‌کشاند، و تنگ می‌ساخت.

فوکو علاوه بر آسان‌پذیرگی و آمادگی برای گفت‌وگو با جرائد جهان، سودای دیگری هم در سر می‌پخت‌: فرصتی برای بازی نقش «فیلسوف-روزنامه‌نگار» یافتن! این جاه‌طلبی از تمنای وی برای نهادن پا در جای پای غول فلسفه‌ی مدرن، ایمانوئل کانت، و فیلسوفان معاصری چون هانا آرنت، برمی‌خاست. کانت، مقالات مهم اما عامه‌فهمی در مطبوعات آلمان، به ویژه، در ماهنامه‌ی برلین (Berlinische Monatsschrift) به چاپ می‌رساند، که شاید مهم‌ترین آن‌ها «روشنگری چیست؟» Beantwortung der Frage: Was ist)
Aufklärung)
به شمار آید، جستاری تاریخی و سرشار از غنای فلسفی، که با تمام ایجاز و سادگی آن، یکی از متن‌های محبوب فوکو بود، و دیرزمانی، چونان کانون الهام‌بخش تأملات فلسفی، ذهن فوکو را به خود مشغول می‌داشت. حاصل این تأملات، دو مقاله‌ی مهمی است که فوکو در معنای روشنگری و نقد به قلم آورد. از خاطر نباید برد که رساله‌ی دکتری فوکو نیز درباره‌ی کانت، دقیق‌تر بگوییم، رساله‌ی کانت با عنوان انسان‌شناسی از چشم‌اندازی عملی (Anthropologie in pragmatischer Hinsicht, 1772-1773),

هم‌چنین. هانا آرنت، گزارش‌هایی که درباره‌ی محاکمه‌ی آدولف آیشمن در تل آویو برای مجله‌ی آمریکایی نیویورک نوشت، و بیش از هر چیز با طرح مفهوم «پیش‌پاافتادگی شر» (banality of evil) به رشته‌ای از مناقشات سیاسی و فلسفی پرحرارت و پویایی دامن زد که تا به امروز، هم‌چنان، در جریان است.
فوکو نیز در کمین فرصتی برای تجربه‌ی نقش «فیلسوف-روزنامه‌نگار»ی بود که رویدادی دوران‌ساز و اثرگذاری را به شیوه‌ای فیلسوفانه گزارش و تحلیل نماید.

از بخت خفته‌ی فوکو، درست، در سال‌هایی که به ایده‌ی بدیلی معنوی برای سیاست مدرن دل بسته بود، آتشفشان انقلاب ایران به طغیان سربرمی‌دارد. او فرصت را غنیمت شمرده، با روزنامه‌ی ایتالیایی کوریه دلاسرا قرار گزارش‌گری این رویداد جذاب را می‌بندد، و ماه‌ها، وقت عمده‌ی خود را بر سر تدوین رشته گزارش‌ها، و از جمله چند سفر به تهران پرغریو و پرغوغای آن زمان، می‌گذارد. او دل و دیده‌ی خود را خوش‌باورانه به انقلابیون تبعیدی در پاریس سپرد، بدون کمترین احساس نیاز، و البته، توانایی نسبت به تحقیق مستقل درباره‌‌ی مقولاتی چون اسلام، تشیع، روحانیت، ولایت فقیه، و آن‌چه پیشوای پیر شرقی نشسته زیر درخت سیب باغی در نوفل لوشاتو برای آینده‌ی ایران در سر می‌پروراند. مخصوصا، احمد سلامتیان، به انگیزه‌ی استفاده از موقعیت فلسفی و نفوذ و نام رسانه‌ای فوکو نقش راهنمای اصلی وی را به عهده گرفت، و با فشردن رشته‌ی ذهن ساده‌باور فوکو در دستان خود، او را به دلخواه خمینی‌گرایان این سو و آن سو می‌کشید؛ ذهنی که افزون بر اعتمادی دور از حزم و حکمت به انقلابیون گزافه‌گو، و خودنگر، به اوهام و آمال پوچی آغشته بود که خود این فیلسوف عصیان‌گر «پست مدرن»، درباره‌ی امکان رقابت دین شرقی با تجدد غربی پر و بال‌اش می‌داد. فوکو به حدی چشم و گوش خود را بسته، و رشته‌ی اراده و فکر خود را به دست انقلابیون سپرده بود، که صدای اقلیت مخالف انقلاب را نمی‌شنید، و به ویژه، از هشدارهای کسانی مانند زنی ایرانی، جسور و روشن‌بین، در نامه‌ی سرگشاده‌اش به فوکو ناشنیده می‌گذشت، و سخن مخالفان انقلاب و روحانیت جلودارش را توطئه و تقلای رژیم رو به سقوط سلطنت قلمداد می‌نمود.
فوکو که با پیروزی انقلاب ایران انتظار روی کار آمدن سلسله‌ای از قدیسان صلح‌جوی بشردوست را داشت، بی‌درنگ، خود را زیر آوار اخبار روزانه‌ی اعدام‌ بی‌حساب و کتاب مقامات و افراد وابسته به سلطنت رویارو درمانده یافت. دیری نگذشت که اعدام وحشیانه‌ی هم‌جنس‌گرایان نیز به راه افتاد، و به گوش او در کنج آپارتمان پاریسی‌اش رسید. وی نخست با اعتراض مکتوب و شرکت در تظاهرات علیه این اقدام‌های سبعانه‌ی انقلابی واکنش نشان داد. اما دیری نگذشت که حباب اوهام او بر سرش بانگی زد و ترکید. فوکو از این‌که تا بدین اندازه درباره‌ی انقلاب ایران در برهوت بی‌راهه‌ای افتاده بود‌‌، غمگین و غافل‌گیر گردید. در همین هنگام، زبان ملامت‌گران به زخمیدن روح‌ وی گشوده شد، و سینه‌‌اش آماج تیغ‌های طعنه‌ دوست و دشمن قرار گرفت. فوکو، پشیمان و پریشان، زیر سایبان سکوت خزید، و از آن پس، دیگر نه سخنی از این تجربه‌ی تلخ، و نامی از ایران بر زبان آورد، نه به فعالیت سیاسی، و همکاری معهود خود با حزب سوسیالیست فرانسه رغبتی در خود دید.
گفتنی است که گزارش‌های فوکو در روزنامه‌ی ایتالیایی به چاپ رسید، بدون آن‌که بازتابی در داخل ایران داشته باشد، یا پژواک نام و کر و فر نویسنده‌اش، ذره‌ای پرده‌ی گوش نخبگان فرهنگی و سیاسی ما را بنوازد. پس از گذشت بیش از یک دهه از انقلاب، فوکو سوار بر قالی سلیمان پست‌مدرنیسم در سرزمین گنبدهای فیروزه‌ای فروآمد، و قبای فاخر «فوکو»ی ایرانی را به تن نمود. تنها در این زمان، ایرانی‌ها از گزارش‌های فوکو سالیان سپری شده‌ی انقلاب خبر یافتند، و به صرافت برگردان فارسی آن افتادند.
به اعتراف حسین معصومی همدانی، (مترجم گزارش‌های گردآمده تحت عنوان ایرانی‌ها چه رؤیایی در سر دارند؟) در پیش‌گفتارخود، دو مصاحبه‌ی مفصل فوکو درباره‌ی ایران، که پس از پیروزی انقلاب انجام شده، فارسی نشده، و در این مجموعه نیامده است. معصومی زحمت توجیه تصمیم‌اش را به خود نمی‌دهد، ولی هر خواننده‌ی زیرک‌سار فارسی‌گوی از سپیدی میان سطرها به محتوای انتقادی مصاحبه‌های خودسانسورشده پی می‌برد.
گفتن ندارد که زمانی گزارش‌های ستایش‌گرانه‌ی فوکو درباره‌ی انقلاب ایران به فارسی درمی‌آید که اولا نویسنده‌ی آن‌ها سال‌ها پیش از آن، روی در نقاب خاک کشیده، و ثانیا همو در زمان حیات‌اش، بر ننگ و نیرنگ‌‌ درون‌مایه‌ی آن دیده گشوده است، و لب‌گزیده و سرافکنده، سال‌های پایانی عمر را در سکوت درباره‌ی این رسوایی به سر آورده است. بنابراین، برگردان فارسی، با تأخیری طولانی و گزینشی جانب‌دارانه، تصویری کژتاب و تصوری غلط‌انداز، باب دندان ایدئولوژی حاکم، و خوراک منبر و مناره‌ی پروپاگاندای آن جعل می‌کند. خواننده‌ی ایرانی غافل از اًن است که فوکوی این گزارش‌ها، سال‌ها پیش از مرگ فوکو، مرده است.
با این همه، نیم نگاهی به نوشته‌های فوکو در این کتاب، عمق تأسف‌برنگیز بی‌خبری و خیال‌اندیشی عوامانه‌ی فوکو را بر آفتاب می‌افکند. فوکو در سودای کانتی-آرنتی خود برای درخشیدن در قامت فیلسوف-روزنامه‌نگار ناکام و بدنام می‌ماند.
مردم ما این روزها با فوکو حرف میزنن اما هنوز کاری به امثال شاملو و اخوان و سایه و سیمین و گوهر مراد و..و... ندارن که در شکل گیری بدبختی ما نقش داشتن...

۲۷ مهر ۱۴۰۱
نیلوفر ثانی
بله متوجه شدم منظورتونو و اتفاقا به نظرم پیشنهاد و پرسش مهمی رو مطرح کردید، منظورم این بود که شما و یا دوستان دیگر هم از منظرهای متفاوت و به قول شما از سمت و سوی اهل قلم و روشنفکر به مسئله انقلاب ...
البته خانم ثانی موضوع نوشته های من یا چیزهایی که روشون کار میکنم چند سالی هست شکل گرفته و بخشیش در قالب داستان تقریبا آماده شده و بخشی دیگر اگر توانایی بود در گذر زمان که پیرامون وضع سیاسی ایران چه 57 و چه امروز نیست و فکر نمیکنم هیچ وقت داستان یا نمایش نامه ای رو به اون قشر 57 اختصاص بدم مگر غیرمستقیم و در قالب کنایه...

ولی به نظر منم باید یه جوری انجام بشه و بهش رسید...شاید در میان نوشته ها باید شخصیت هاشون رو اضافه کرد یا...
۲۸ مهر ۱۴۰۱
مهرداد قانع
جناب ابرشیر گرامی خوشحالم که قابل استفاده بوده برای شما من هم از گفت و گوی شما و دیگر دوستان راجع به این موضوع بهره خواهم برد. راستی اگر اشکالی نداره من یک عدد مهرداد ساده ام (:
ارادت بسیار مهرداد گرانقدر
۲۸ مهر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
از نمایشنامه ی مرگِ یزدگرد
بهرام بیضایی


سردار: بس کن ای زن! من دیگر بر نمی تابم که به روان پادشاه ناسزا گفته شود.
سرکرده: می شنوی زن! این سروران خوش ندارند که ناسزا بشنوند.
سرباز: و نیز دشنام.
زن: آیا دشنام و ناسزا هم سرمایه ی بزرگان است که هر گاه که بخواهند خرج کنند؟ نه، این سنگ و کلوخی است بر زمین ریخته که من نیز می توانم چند ... دیدن ادامه ›› تایی از آن را به سوی شما پرتاب کنم.
...

سردار: بپرسش ویرانه چرا می سازند؟ آتش چرا می زنند؛ سیاه چرا می پوشند؛ و این خدای که می گویند چرا چنین خشمگین است؟
...

زن: دشمن تو این سپاه نیست پادشاه. دشمن را تو خود پرورده ای. دشمن تو پریشانی مردمان است؛ ورنه از یک مشت ایشان چه می آمد؟
موبد: بسیار آتشکده ها که هنوز برجاست. مردمان را باید به گفتار گرم آیین ستیز آموخت.
زن: پر نگو موبد؛ در مردمان به تو باور نیست از بس که ستم دیده اند.
سردار: نفرین بر سپهر؛ از این پیشتر زبان آن را که چنین می گفت از حلقوم به در می آوردیم.
زن: جز در آوردن زبان کاش شما را هنر دیگری نیز بود.
...

زن: تو برای مردم دست بسته پهلوانی؟ (دنبالش می دود؛ سرباز خندان می گریزد) ای خرفستر؛ ای بوزینه؟
سردار: (راه زن را می بندد) خاموش! چه کسی به تو گفت سخن بگویی؟
زن: اینجا خانه ی من است و تا بخواهم سخن خواهم گفت.
.‌..

زن (در نقش پادشاهی که اکنون مرده است): من همه ی روز های ترا دزدیدم.
آسیابان: پس شاه خود تویی! چگونه می تواند جز این باشد؟ روزهای زندگی ام! همیشه آرزو می کردم روزی داد خود به شهریار برم؛ و اینک او اینجاست؛ داد از او به کجا برم؟ آنچه را از من گرفتی پس بده ای شاه؛ روزهای زندگیم؛ امید های بربادم؛ و پاکی این دخترکم!
...

موبد: وای بر ما! (جسد را می زند)- اگر این کشته آسیابانی بی نام باشد! من بر او نماز شاهان گزاردم!
زن: ای- روزگار را بنگرید که دشمن سراسر گیتی را در نوردیده و سرداران جنگ آورِ جنگ آزمایِ ما هنوز کینه از رعیت می ستانند.
...

موبد: آه اینان چه می گویند. سخن از پلیدی چندان است که جای مزدااهورا نیست. گاه آنست که ماه از رنگ بگردد و خورشید نشانه های سهمناک بنماید. دانش و دینم می ستیزند و خرد با مهر؛ گویی پایان هزاره ی اهورایی است. باید به سراسر ایران زمین پندنامه بفرستیم.
زن: پندنامه بفرست ای موبد، اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای. ما مردمان از پند سیر آمده ایم و بر نان گرسنه ایم.
"دلت اَ زخم شِلال،شِلال
آدَم آهن نی ،آدمِن
دِلُم یکدَم شِلال، شِلال
ولی یاس اَ خو دور اَکُنُم"

چقدر زلال بود؛ چقدر درد داشت؛ چقدر چی چِکا چسبید. دیدن و شناختن ابراهیم منصفی این خنیاگر تنها که صدای موسیقی نوآورانه اش بیشتر؛ پس از نبودنش و هنوز در کوچه های هرمزگان شنیده می شود و ما نیز شاید او را با صدای نامجو در خانه های خود شنیده باشیم:

"ای دل دگر گولُم مزن؛ مه بِشته گولت ناخُورم
برگشتنی نی ای سفر؛ دنبال خو بی تو نابَرم"

"خداوندا
مرا باده سرگردانی خورانده ای
این چ محنت است؟"

"هرمافرودیته زیباترین پسر بچهٔ دنیا بود. یک حوری به نام سالماسیس عاشقش ... دیدن ادامه ›› شد و روزی که هرومافرودیته در چشمه آب‌تنی می‌کرد، به داخل آب پرید و او را در آغوش کشید و از خدایان خواست تا آن دو یکی شوند. از آن پس هرمافرودیته به صورت نیمی مرد و نیمی زن درآمد."

گمونم میزان زیادی از تنهایی که هر یک از ما در زندگی تجربه می کنیم به وسعت احساس درک نشدن، مجهول بودن، نفهمیدن و بیگانگی است که از جانب دیگران در نسبتِ با "من" لمس می کنیم وابسته است. "آبی مایل به صورتی" نمایشی است طعنه زننده به من و تو برای نشان دادن بی کرانگی تنهاییِ انسان هایی با وضعیت های جنسی غیر معمول چون ترنس سکشوال بودن و دو جنسه بودن (هرمافرودیت)؛ تئاتریست برای شستن چشم هایمان در قضاوت های ناصواب و چشم اندازیست برای دیدن راه سیزیف وار این افراد برای بالا رفتن از پله های بودن و شدن در زندگیشان.
ما هرگز آن ها را به معنای حقیقی نمی فهمیم. طبیعت تجربه کنندگی و تقدیر قفس های فردی تک تک گونه مان این را به ما یاد آوری می کند. اما امید اینکه شاید بشود بیشتر فرصت دهیم "آن ها" که گاهاً جایشان در خانواده خویش هم تنگ می آید در "دایره ما" امکان قدم برداشتن بیابند.
"من همواره اعتقاد داشتم و هنوز هم اعتقاد دارم هنرمندانی که با ارزشهای معنوی زندگی و کار کرده‌اند نباید و نمی‌توانند در برابر جنگی که عالی ترین ارزش های انسانیت در آن به خطر افتاده بی تفاوت باشند."
پابلو پیکاسو

ممنون از فرهنگ عزیز و همه گروه اجرایی (:

"یعنی وقتی بتونم ببینم این آدم ها رو همونقدری که الان دوست دارم دوست خواهم داشت؟"

مالی سویینی دختری نابیناست که پدرش در اوان کودکی ... دیدن ادامه ›› به او آموخته بود که چگونه با بوییدن، شنیدن، لمس کردن و مزه کردن دنیای شخصی خود را بسازد و حسرت نبردن به خاطر نداشتنِ نعمتِ همه گیر دیدن را با زمزمه ی آهسته و پدرانه ی "باور کن به خاطر نابینایی چیز زیادی از دست نمیدی" ممکن سازد در ۳۲ سالگی با اصرار شوهرش فزانک (شاید برای هیجانی که برای فرانک دارد) و دکتر رایس (شاید برای بازگرداندن معنی به زندگی ای که با خیانت همسر زیبایش سالهاست که از آن تهیست) چمشش را با جراحی بینا می کند. این روشن شدن سوی چشم ها ابژه ها را برای مالی دگرگون می کند چرا که سوژه (مالی) دیگر سوژه ی پیش از بینایی نیست.
مالی اکنون برای مواجهه با دنیایی که دیگر برایش آن آشنای دیرین نیست و هم چون گذشته احساس "در خانه بودن" را به او نمی بخشد واکنشی جز اضطراب و احساس بیگانگی ندارد و این ها او را کم کم به سمت زوال روانی می برند.
از زمانی که خود من در تجربه ای مشابه قصد تجاوز به اصطلاح خیرخواهانه به حریم جهان متصور (مایا) یکی از عزیزانم را داشتم تا دنیای به زعم من نا واقعش را به مایای خودم تغییر دهم چندان نمی گذرد. تجربه ای که نتیجه اش برای من چیزی جز بدتر شدن آن چه بود نشد و دیدن مالی سویینی من رو به تجربه مشابه خودم بُرد.
گمونم بهتر است که به گفته ی شوپنهاور در ابتدای مهم ترین اثرش که "جهان تصور من است" توجه کنیم و بی واسطه نبودن فهم یکایکمون نسبت به پدیده ها را بپذیریم تا در برابر درستی و صحتِ باور ها و ارزش های مان فروتن تر باشیم تا اینگونه بیشتر و بیشتر پذیرای دگرباشی ها شویم و قبل از شروع تجاوز به دنیای دیگری امکان ناصحیح بودن دنیای خود را به پرسش کشیم.
مهرداد قانع (mehrdad.ghane)
درباره نمایش ۱۹۷۸ i
"آنچه بشر واقعاً می خواهد جادو، راز و اقتدار است"
داستایوفسکی

پرستشگاه مردم "Peoples temple" نام جریان رادیکالی است چپ ... دیدن ادامه ›› گرا و معتقد به کمونیسم به رهبری کشیش جدایی طلب از کلیسا به نام جیم جونز در کشور آمریکا (که به اروپاییان قول داده بود بهشت موعود شود) در اعتراض به نابرابری های اقتصادی و نژادی (رنگ پوست) حاکم بر آن که توانست پیروانی از مردم آسیب دیده از این شرایط و با باور به اینکه کمونیسم نظم اجتماعی است حاصل از وعده الهی به دور خود جمع کند. جونز پس از تنگناهای رو به رو شده در بقای فرقه جدیدش تصمیم به مهاجرت به کشوری در آمریکای مرکزی و ساختن یک مدینه ی فاضله "یوتوپیا" در آنجا می گیرد. اما چطور همه ی اینها که به نظر مطلوب می آید نهایتاً و احتمالاً به انجام بزرگترین خودکشی دست جمعی تاریخ آدمی و به نظر من از تکان دهنده ترین آن ها می انجامد؟
در نمایش 1978 میبینیم چطور ما که به گفته ی رواقیون "موجودات یک روز" هستیم وقتی کودکیِ آسیب دیده ای داشته باشیم تبدیل به جونزی می شویم که در پس روتوش وعده های انسانی و متعالیش, فریب، تجاوز و بردگیِ هم نوع حاصل زندگیش می شود.
در 1978 می بینیم چطور ایدئولوژی ها با وعده های خیالین نتیجه ای جز سرکوب و حضور یک "برادر بزرگتر" که گاهی حتی خیالیست را در جامعه ندارد تا مردم جامعه کوچک تشکیل شده را علی رغم همه ی ظلم های تحمیلی وادار به خود سانسوری می کند حتی زمانی که همه ی شرایط آماده ی افشای طاغوت است.
در 1978 می بینیم که چطور برخلاف آنچه معمولاً فکر میکنیم که "آدمی خواستار آزادی است" مشاهده می کنیم که آدمی بیش و پیش از آن خواستار "گریز از آزادی" است و اینگونه "لذت تسلیم" را به گفته اریک فروم انتخاب می کند تا به جای چوپانی، گوسفندی مطیع شود تا دلهره ی آزادی و انتخاب کردن و مسئولیت داشتن را از خود دور کند.
در 1978 می بینیم چطور رنج های حل نشدنی آدمی او را به دست درازی به هر بوته ی سستی میکند. حتی اگر نتیجه گرفتن این بوته کار کردن و کار کردن و کارکردن، ندیدن بچه های خویش جز ساعت محدودی در شب و راضی شدن مادر به خوراندن سیانور به فرزندش باشد تا یکی از اعضا کمی پیش از خودکشی بگوید:
"ما خوشحالیم چون تلاش خود را برای پیداکردن بهشت انجام دادیم و فهمیدیم در هیچ کجای دنیا بهشتی وجود ندارد"
و اما در 1978 بیش از هر چیز دیگری به کامل بودن شناخت خود از آدمی و جامعه ی انسانی شک میکنیم. اینکه آیا همه ی این ها، همه ی همه اش واقعی است؟ همه واقعاً در همین آمریکای معاصر اتفاق افتاده است؟ و همه ی اینها را جامعه ای هزار نفره از انسان هایی گوشت و پوست و استخوان دار چون من انجام داده اند؟

هنوز هم باور کردنش برایم آسان نیست.
"فیلمی متوسط که جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد را خواهد برد"
برای من که بیننده آماتور تئاترم نوشتن اینکه "نمایش متوسطی" بود در خیل دوستانی که گفته اند "عالی بود" کمی جرات می خواهد. اما باور دارم بخشی از حب و بغض نسبت به یک اثر به نیاز های روانشناختی هر کس بر می گردد. از این نظر که آن اثر تا کجا می تواند حفره های وجودیش را پر کند و از این روی به نظرم بخشی از نیاز پذیرش به پلورالیسم نگاه ها به یک اثر به این برمی گردد. اگر چه پچ پچه ها خالی از عمق نبود. مضامینی همچون دوست داشتن، درد دل کردن و گفتن رازها زمانی که تحت فشاریم، شوخ طبعی ها، ترس از مرگ، نگرانی از باقی ماندن چیزی برای نسل های آینده که آنی نیست که ما برایش عزیز ترین دارایمان را داریم میگذاریم، فقدان دوستان رزمنده با دریایی از خاطرات مشترک و ... در پس پشت جبهه های جنگ بود. با این حال می توانست درام قوی تر و گیراتری داشته باشد. مثلا ترس هارا عمیق تر، آرزوهای آدم های پشت خط نبرد را بیشتر و وجوه اشتراک را قوی تر به نمایش بگذارد. در این نمایش همه گردان تقریباً هم سن بودند اما از نظر من نیکوتر بود شباهت ها و تفاوت های نگاه به جنگ یا به مرگ قریب الوقوع را به غیر از مذهب و فرهنگ متفاوت با استفاده از دو بازیگر یکی بسیار کم سن و سال و دیگری روزگار دیده ، در سن هم قرار دهند. دیگر اینکه گاهی تعدد و شلوغی قسمت های فکاهی نمایش توی ذوقم میزد و در نهایت اینکه می توانست حدود نیم ساعت کوتاه تر از این باشد.
آرزوی من ساختن نمایشی پیرامون جنگ با نشان دادن وجوه انسانی مشترک رزمنده های هر دو طرف است. نمایش عشق ها، ترس ها، خواسته هایی مشترک برای دو دشمن که به هم تیر مرگ پرتاب می کنند. به امید ... دیدن ادامه ›› آن روز
ضمناً نمایش با حدود یک ربع تاخیر اجرا شد. چه نیکوست که گروه عزیز اجرایی هر نمایشی که با تاخیر شروع می شود پیش از نمایش از تماشاگران عذرخواهی کوچکی داشته باشند.
با مهر
پرند محمدی و پردیس این را خواندند
نسیبه متاجی، رضا، me، یاسمن و شبگیر این را دوست دارند
فیلم No Man's Land رو بهتون توصیه می کنم.
۰۸ آبان ۱۳۹۶
سلام سلام
متشکرم (:
۱۱ آبان ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
"مرزهای زبان من، نشانگر مرزهای جهان من است"
ویتگنشتاین

در "ضیافت" افلاطون، اریستوفانس ادعا می‌کند که در آغاز جهان به ... دیدن ادامه ›› جز زن و مرد جنسی دیگری به نام آندروگونوس (نرماده) هم وجود داشته‌است. این موجودات چنان قدرتمندند و از خود راضی بودند که خشم زئوس را برانگیخت و مجبورش کرد آنان را از میان نیمه کند. نهایتاً نرماده از بین می‌رود و به نر و ماده تقسیم می‌شود. از دیدگاه او انسان دارای اشتیاق درونی پنهانی است که تا به ذات اولیه خود بازنگردد و جفت خود را پیدا نکند آرام نخواهد شد و روی خوشی نخواهد دید. از این به بعد هر زن و مردی در جست و جوی نیمه ی جدا شده اش به سر می برد تا وحدت و یکی بودن گذشته را باز یابد.

زبان تمشک های وحشی روایتی غیر خطی و سورئال از شروع یک رابطه عاشقانه تا بزرگ شدن فرزندی حاصل از آن عشق ابتدایی است. عشقی که با رد شدنش از صافیِ واقعیت های انسانی ما، می تواند واهی بودن دست کم بخشی از تصورات و خیالات شور انگیز ابتدایی ذهن ما را از عاشقی و روابط انسانی به چالش بکشد. تمشک ها روایتی است ادیپ وار از آن که می کوشیم با سرنوشت محتوم خویش مذبوحانه مبارزه کنیم. سرنوشتی محتوم که این بار بر خلاف ادیپ به جای مبارزه برای نکشتن پدر و همبستر نشدن با مادر، نشان دهنده ی تنهایی گریز ناپذیر ما به دلیل فهم ناپذیر بودن زبان یکدیگر و به ناچار درک جهان یکدیگر و ناتوانی ما در انتخابِ بودن و جلوگیری از تولد خود در جهانی است که شاید آنی نباشد که میخواهیم تا یادمان نرود همه ی ما بعد از واقعه ی برج بابل به این دنیا قدم گذاشته ایم و رفع ژرف ترین بُعد تنهایی ما هرگز جزئی از برنامه نبوده است:

"و الوهیم (خدایان) گفتند: اوه! آنها یک ملت هستند و یک زبان دارند و برای همین توانسته اند از عهده این کار (ساخت برج بلند بابل) برآیند. حالا هر نقشه ای که دارند و هر چه را اراده کنند نمی توان متوقف کرد. بیایید با هم به پایین برویم و زبانشان را گیج کنیم تا کسی زبان دیگری را نفهمد."
سفر پیدایش

تنها بخشی از متن این نمایش عالی که به نظرم مینیمال بودن و عمق اگزیستانس تنهایی تغییر ناپذیر و عدم پرسش گری انتخابِ زیستن و تمایل ما به شرکت در مهمانی دنیا را از نظر من کم می کرد وارد کردن عوامل سیاسی و حکومتی به دلایل گسست زبانی و درک نکردن همدیگر بود که گرچه حقیقی است اما حکومت ها تغییر می کنند اما در هر شرایطی و هر یوتوپیایی باز تنهاییِ فرد فرد ما کم می شود اما هرگز از بین نمی رود.
به قول آلن دوباتن:
“No one really understand anyone else”
Saara1 این را خواند
ابرشیر، محمد رحمانی، فاطمه شیخ علیان، مریم زارعی، آدنا و هاشمی این را دوست دارند
مهرداد ارجمند لذت بردم از نوشته تان ...
در مورد بحث زبان و مواجه اش با قدرت فکر می کنم‌البته موضوع سرکوب و کنش گری زبان به مثابه امری تغییرخواه مساله واجد پرداختی است که در این نمایش البته گذرا و در سطح به آن پرداخت شده است ... ولی این مساله نافی عمق اگزیستانس انسان در کلیتش نیست ولی ای بسا در کیفیت در لحظه اکنون زیست معنا پیدا می کند.
امیدوارم بیشتر ازتون بخونیم در تیوال . سپاس
۲۴ شهریور ۱۳۹۶
ابرشیر عزیز
سپاس از لطف شما
خیلی خوشحالم که شما نوشته ی من رو خوندین و دوست داشتینش
بله حق با شماست؛ به صورت گذرا بهش اشاره میشه و شاید خواست نویسنده بیان جمیع سبب های گسست زبانی بوده
راستی من همیشه قبل یا بعد تئاتر رفتن های کم شمارم؛ نوشته های شمارو میخونم و لذت میبرم (:
۲۴ شهریور ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مهرداد قانع (mehrdad.ghane)
درباره اشتراک تیوال+ i
سلام
من اشتراک 6 ماهه تیوال پلاس رو خریدم.
برای نمایش "پچ پچه های پشت خط نبرد" نوشتین 30 درصد تخفیف برای تیوال پلاس به علاوه اولویت خرید
اما الان که میخوام بخرم همون 40 تومن معمول رو باید پرداخت کنم.
میشه توضیح بدین چجوریه؟
Prudence و آذین حجازی این را خواندند
گروه همیاری (support)
درود بر شما
هم تخفیف و هم اولویت خرید در سانس های پیشین نمایش تنظیم شده بوده،‌ خبر خوب اینکه به زودی از سانس های آینده نیز مواردی با تسهیلات پلاس فعال می‌شود.
۲۴ شهریور ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایشی که یک ساعت لبخند واسمون هدیه آورده بود.
هشتگ دوستتون دارم (:
مهردا عزیز
ممنون از حضورتون
و مرسی از هشتگتون:)
۱۷ شهریور ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید