در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | مهرداد قانع درباره نمایش ۱۹۷۸: "آنچه بشر واقعاً می خواهد جادو، راز و اقتدار است" داستایوفسکی پرستشگاه
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 18:22:51
مهرداد قانع (mehrdad.ghane)
درباره نمایش ۱۹۷۸ i
"آنچه بشر واقعاً می خواهد جادو، راز و اقتدار است"
داستایوفسکی

پرستشگاه مردم "Peoples temple" نام جریان رادیکالی است چپ ... دیدن ادامه ›› گرا و معتقد به کمونیسم به رهبری کشیش جدایی طلب از کلیسا به نام جیم جونز در کشور آمریکا (که به اروپاییان قول داده بود بهشت موعود شود) در اعتراض به نابرابری های اقتصادی و نژادی (رنگ پوست) حاکم بر آن که توانست پیروانی از مردم آسیب دیده از این شرایط و با باور به اینکه کمونیسم نظم اجتماعی است حاصل از وعده الهی به دور خود جمع کند. جونز پس از تنگناهای رو به رو شده در بقای فرقه جدیدش تصمیم به مهاجرت به کشوری در آمریکای مرکزی و ساختن یک مدینه ی فاضله "یوتوپیا" در آنجا می گیرد. اما چطور همه ی اینها که به نظر مطلوب می آید نهایتاً و احتمالاً به انجام بزرگترین خودکشی دست جمعی تاریخ آدمی و به نظر من از تکان دهنده ترین آن ها می انجامد؟
در نمایش 1978 میبینیم چطور ما که به گفته ی رواقیون "موجودات یک روز" هستیم وقتی کودکیِ آسیب دیده ای داشته باشیم تبدیل به جونزی می شویم که در پس روتوش وعده های انسانی و متعالیش, فریب، تجاوز و بردگیِ هم نوع حاصل زندگیش می شود.
در 1978 می بینیم چطور ایدئولوژی ها با وعده های خیالین نتیجه ای جز سرکوب و حضور یک "برادر بزرگتر" که گاهی حتی خیالیست را در جامعه ندارد تا مردم جامعه کوچک تشکیل شده را علی رغم همه ی ظلم های تحمیلی وادار به خود سانسوری می کند حتی زمانی که همه ی شرایط آماده ی افشای طاغوت است.
در 1978 می بینیم که چطور برخلاف آنچه معمولاً فکر میکنیم که "آدمی خواستار آزادی است" مشاهده می کنیم که آدمی بیش و پیش از آن خواستار "گریز از آزادی" است و اینگونه "لذت تسلیم" را به گفته اریک فروم انتخاب می کند تا به جای چوپانی، گوسفندی مطیع شود تا دلهره ی آزادی و انتخاب کردن و مسئولیت داشتن را از خود دور کند.
در 1978 می بینیم چطور رنج های حل نشدنی آدمی او را به دست درازی به هر بوته ی سستی میکند. حتی اگر نتیجه گرفتن این بوته کار کردن و کار کردن و کارکردن، ندیدن بچه های خویش جز ساعت محدودی در شب و راضی شدن مادر به خوراندن سیانور به فرزندش باشد تا یکی از اعضا کمی پیش از خودکشی بگوید:
"ما خوشحالیم چون تلاش خود را برای پیداکردن بهشت انجام دادیم و فهمیدیم در هیچ کجای دنیا بهشتی وجود ندارد"
و اما در 1978 بیش از هر چیز دیگری به کامل بودن شناخت خود از آدمی و جامعه ی انسانی شک میکنیم. اینکه آیا همه ی این ها، همه ی همه اش واقعی است؟ همه واقعاً در همین آمریکای معاصر اتفاق افتاده است؟ و همه ی اینها را جامعه ای هزار نفره از انسان هایی گوشت و پوست و استخوان دار چون من انجام داده اند؟

هنوز هم باور کردنش برایم آسان نیست.