در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال سیاوش حیدری | درباره نمایش نمایشنامه خوانی دو دلقک و نصفی
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 04:03:55
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
نامه ی مجید بهرامی که رضا کیانیان آن را روی صحنه ی تئاتر شهر خواند:

خانم‌ها و آقایان سلام



من یک کودک تئاترم. نامم مجید بهرامی است. آنجا که شما نشسته‌اید نامش تئاتر: یک تاریکی بی انتها که خورشید در آن غرق، سرد و خاموش شده است و شما تماشاگران هستید، به انتظار نشسته بر گدازه‌های سرد شده خورشید. بر شن‌های ساحلی کف آلود در شب کشتی شکستگان. من بیمارم. خرچنگ بد ذات دوباره مرا به ستیزه خوانده. شما دوباره دور هم جمع شده‌اید به یاد من، به امید من. و من به خودم می‌گویم. هی مرد گنده گریه نکن.



تئاتر اتاقی است تاریک از گدازه‌های ... دیدن ادامه ›› سرد خورشید که در آن قومی دور هم جمع می‌شوند تا رنجی را تسکین دهند، تا دردی را درمان کنند. این رنج‌های بی پایان را، این دردهای بی درمان را. تئاتر نجات ما است. شفای ما است، آخرین امید ماست. در میانتان نفس می‌کشم و با فروتنی دوستتان دارم.



مجید بهرامی – کلینیک پیوند مغز استخوان – توبینگن – آلمان
ادامه مطلبو نمیتونم بخونم:((((((((
۰۸ دی ۱۳۹۲
درست شد که الان!

ایول!

همیاری عزیز دمت گرم. درست شد بالاخره
۰۹ دی ۱۳۹۲
وای محشر بود
۱۶ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مجید،
روی صحنه منتظرتیم

امضا: رضا کیانیان
یادداشت ”رضا ثروتی” برای ”مجید بهرامی”

پاییز 89. من و هشت نفر از بازیگران "عجایب المخلوقات" مشغول تمرینات کارگاهی بودیم. قرار نبود این نمایش، قصه، مکان، زمان، زبان و حتی کاراکتر داشته باشه. اینها موانعی بود که در ابتدا ترسیم کرده بودیم.

می بایست به یه توده گوشتی از آدم های بازی می رسیدیم که هیچگونه فردیتی نداشته باشن. پس از گذشت دو ماه، من از تقارن و توازن هشت نفره تیم بازیگران در عذاب بودم و مدام حسی منو به جای خالی بازیگری ارجاع می داد. به شکل اغراق آمیزی خلاء نبودنش رو همیشه در هنگام تمرین ها حس می کردم. برای اضافه کردن یک بازیگر از دوستان زیادی دعوت کردم که به تمرین ما بیان و در صورت توافق دو طرفه به عجیب الخلقه ها بپیوندن. خیلی ها آمدند و رفتند. اما بازیگرانم که پس از گذشت دو ماه کاملا به یک همزیستی جمعی رسیده بودن، ورود هر کسی را نمی پذیرفتن، نه اینکه بخوان اعتراضی کنن. این رو می شد به راحتی از چهره هاشون خوند و من به خوبی می دونستم که می بایست در انتخابم نهایت دقت رو داشته باشم، به خاطر اینکه عجایب به تنها موردی که احتیاج داشت، حفظ همین روح دسته جمعی بود. روحی که در اون روزا به علت تکرار، به کسالت افتاده بود و یک نیروی تازه نفس با انرژی سرشار می تونست جان تازه ای به گروه ببخشه. تا اینکه بالاخره پانته ... دیدن ادامه ›› آ پناهی ها، بازیگری رو به من پیشنهاد داد. از قبل می دونستم که این بازیگر در نمایش « سیاها » درخشیده و بازی تاثیرگذارش را در نسخه ای از فیلم اون اجرا دیده بودم. بعدها هم فهمیدم او همان کسیه که در نمایش «خانه در گذشته ماست» در استخری از گل غوطه می خورد و سر آخر خودش را به آتش می کشید. تصویری که با ایثار او در برابر تماشاگرها، به این راحتی ها از ذهنم پاک نمی شد. همه امتیازات یه دیوانه تئاتری و یه عجیب الخلقه در او بود. مجید بهرامی.
مجید در جلسه اولی که به تمرینمان آمد، اکثر بچه ها بدون اینکه شناختی ازش داشته باشن، با همون لبخند کودکانه و شیطنت همیشگی، شیفته اش شدند و همگی با نگاه هایشان مهر تایید حضورش را به من دادند. پس از تمرین برای گپ زدن با مجید کمی اطراف پلاتو قدم زدیم. دیدم از شدت هیجان و استرس، عضلات صورت و دست و پاش می لرزه. می گفت «این اتفاقاتی که در تمرین می افتاد همون چیزیه که من در تئاتر به دنبالش بودم. جادو، ایثار، امری خارق العاده. چیزهایی که تماشاگارا قادر به انجامش نیستن. اعمالی که تنها با تمرینات طاقت فرسای طولانی مدت به وجود می آد و بالفعل می شه. تئاتری که تنها بدن بازیگر، واسطه ارتباطی بین صحنه و تماشاگره.» به من می گفت دوست داره روی سقف راه بره یا روی دیوار حرکت کنه که سرآخر در اجرا همینطور هم شد. در اجرای "عجایب المخلوقات" به عنوان رهبر ارکستر به شکل وارونه از سقف، آویزان بود یا در حین بازی رولت روسی بر میز انتهای صحنه، عمودی می ایستاد و خودکشی می کرد.
بهمن 89. "عجایب المخلوقات" در جشنواره فجر به صحنه رفت. در اون سال، نمایش موفق شد جایزه ویژه هیئت داوران رو در بخش بین الملل بگیره و اجرای برگزیده اون سال بشه. بلافاصله مجید جوزانی مدیر وقت تماشاخانه ایرانشهر مارو با یه پیشنهاد عالی غافلگیر کرد. 72 شب اجرا در تماشاخانه شماره 1، از ما خواست بلافاصله بعد از جشنواره کارمونو در ایرانشهر شروع کنیم. 10 اجرا پیش از نوروز و 60 اجرای باقی مانده رو بعد از 15 فروردین ادامه بدیم.
بیست و یکم اسفندماه، آخرین اجرای ما در سال 89 بود. با همه بازیگران تماس گرفتم و از اونا خواستم دو ساعت زودتر از وقت گریم بیان تا راجع به تاریخ و شروع اجرا بعد از تعطیلات گپ بزنیم. مجید همیشه عادت داشت خودش دو ساعت پیش از اجرا بیاد و گوشه ای تمرینات بدنی اش رو انجام بده. بالطبع به اون زنگ نزدم، چون یقینا مث همیشه سر وقت می اومد. اما همه عوامل اون روز اومدن به غیر از مجید. باهاش تماس گرفتم. گفت «اگه زنگ زده بودی نمی رفتم، الانم بخوای برمی گردم.» گفتم مگه دوباره چیزی شده؟ گفت «نه برا همون ماجرای سرطان هر ماه باید یه آزمایشی بدم. دکترم توی تعطیلات نوروز نیست، می خوام خیالم واسه عید راحت باشه» اون موقع مجید دو سال بود که سرطان داشت و بعد از چند دوره شیمی درمانی سرطانش رفع شده بود، هر چند وقت یه بار تستی می داد تا از همه چی مطمئن باشه. بهش گفتم حتما بره. بعد از اجرا راجع به کار با هم حرف می زنیم. مجید بعد از اجرا بهم گفت تست دادم و سرطان دوباره برگشته.
من می دونستم که دوره پیش مجید در طول شیمی درمانی هاش بدون اینکه کسی از بیماریش باخبر باشه، دو سال تمام به تنهایی با سرطان مبارزه کرد. دو سالی که با داروهای گرون قیمت، سرطان عقب کشیده بود و خودشو تو تن مجید مخفی کرده بود. اما حالا که احتیاج به پیوند داشت، قضیه فرق می کرد. باید مبلغ هنگفتی رو هزینه می کرد و برای پیوند، احتیاج به یه روحیه حسابی داشت. قطعا جایگزین کردن یه بازیگر دیگه در تعطیلات، مجید رو گوشه نشین و طرد می کرد. بلافاصله همه تیم "عجایب المخلوقاتو" دور هم جمع کردم. همه با هم تصمیم گرفتیم حالا که نمایش تو فجر سر و صدا کرده، بهترین وقته که با اجرا نرفتن، نگاه ها به سمت مجید جلب بشه. اینجوری راحت تر می تونستیم کمک مالی برای هزینه درمانش جمع کنیم. این تصمیم برا مجیدم یه تعهد ایجاد می کرد که زودتر خوب بشه و ما با هم دیگه دوباره روی صحنه بریم.
گاهی پیش میاد که آدم ها در این جور موارد به افسانه سازی رو میارن و در همه چیز اغراق می کنن. اما کل این روایت برای مجید اتفاق افتاده و من که ناظر گذشت این دو سال بودم، نشانه هایی رو دیدم که باورم شده یه آدمایی، یه حوادثی، جایی باهم گره می خورن که تو هیچوقت در حالت عادی فکرشم نمی کنی. عین یه شبکه، عین یه پازل همه چی جوری کنار هم چیده میشه و طراحی میشه، که اگه هزارتا آدم متفکر، هزارتا فیلمنامه نویس، کنار هم بنشینن، نمی تونن به اون زیبایی حوادث رو سازماندهی کنن و جلو ببرن. از اصرار سر سختانه ای که برای اومدن نفر نهم به جمع بازیگرا داشتم، از ارتباطی که بازیگرا با هیچ کس جز مجید نداشتن، از اون روزی که به مجید زنگ نزدم و اون رفت تست سرطان داد، از مهدی مظاهری که خودش مریضی صعب العلاجی رو پشت سر گذاشته بود و بخش زیادی از پول درمان مجید و پرداخت کرد، از اون زمانی که مجید می ترسید بیاد سر تمرینمون، زمانی که می گفت عذاب وجدان می گیرم، اگه وسط اجراها نتونم به خاطر بیماری همراهیتون کنم، از اون روزی که همه بچه ها با قرآن قسمش دادن که دوباره بیاد سر تمرین... همه این نشانه ها بی خودی کنار هم قرار نگرفتن، زندگی پیچیده تر از افسانه هاست.
بهار 90. انگار همین دیروز بود، شبی که پزشک مجید در بیمارستان «پاسارگاد» بالای سرش اومد. در جواب مجید که پرسید پیوندم رو کی انجام می دید؟ لبخند تصنعی زد و از در بیرون رفت. تو راهروهای بیمارستان خودمو رسوندم به پزشک، ازش خواهش کردم راستشو بهم بگه. می خواستم بدونم واقعا وضعیت مجید چطوره؟ در عین ناباوری حرف پزشک منو شوکه کرد. گفت مجید حداکثر تا یک ماه دیگه بیشتر زنده نیست. گفتم یعنی شما از درمان مجید قطع امید کردین؟ گفت علائم پزشکی می گن، متاسفانه اون یه مرده متحرکه. گفتم به نظر می رسه حالش خوب باشه. گفت با داروهایی که بهش می زنیم اینجور به نظر میاد. گفتم یعنی هیچ کار دیگه ای نمی شه کرد؟ گفت فقط دعا کنین.
اومدم تو اتاق مجید، برای رد گم کنی یه کم چرت و پرت گفتم. باید بهترین نمایش عمرمو رو بازی می کردم، باید به هر طریقی که شده بهش دروغ می گفتم. باید کاری می کردم که مجید از ماجرا بویی نبره. بعد لابلای حرفام ازش پرسیدم، کجای دنیا این پیوند مغز و استخوان و بهتر از همه جا انجام میدن؟ گفت فقط دو تا بانک خونی هست که علائم پیوند منو داره، یکیش تو سوییسه و یکی هم تو آلمان که مجهزتره. ریسک کردم، بدون مقدمه بهش گفتم می خوای بری آلمان؟ گفت شوخیت گرفته؟ می دونی چند صد میلیون میشه؟ گفتم چند صد میلیون؟ گفت کمِ کم چهارصد، پونصد تا. گفتم حرف نزن! می خوای بری یا نه؟ گفت بی خیال رضا. همین پزشکم متخصص خیلی خوبیه.
از اتاق اومدم بیرون. زنگ زدم به فریبرز دارائی و ندا آل طیب. این دو تا فرشته هم سریعا خبرهایی رو تنظیم کردن و رو خبرگزاری ها گذاشتن و از فردا اتاق بیمارستان پر شد از دسته گل هایی که مدیران فرهنگی و هنری برای کمک کردن به مجید به همراه چک های میلیونی به اونجا می آوردن. اون روزها در دایره مدیران، عباس عظیمی و مجید سرسنگی بیشترین کمک هارو به مجید کردن. عباس عظیمی بخش مهمی از ساعت های خارج از وقت اداری رو همراه با خانوادش وقف مجید می کرد. مردی که خالصانه دغدغه برادری پیدا کرده بود. مجید سرسنگی هم اون روزها خانه هنرمندان رو تبدیل کرد به خانه مجید. جلسه های متعدد برای تشکیل خیریه، نمایشگاه عکس، اجرای پرفورمنس، سخنرانی هنرمندان مختلف در حوزه های سینما، تئاتر، تجسمی در حمایت از مجید. نمایش های متعددی که گیشه شب هایی از اجراهاشون رو برای هزینه درمان اختصاص می دادن. از هر طرف آن روزها کسی به وسع خودش قدمی برای مجید برمی داشت و کسانی پشت این هیاهوی بزرگ، سهم زیادی در برنامه ریزی و پیشبرد اتفاقات داشتن. مجتبی میر طهماسب، فروغ میر طهماسب، ابراهیم حسینی، نوید هدایت پور و همه کسایی که شب و روزشون برای مجید بود. نه برای مجید، برای دل خودشون، برای اینکه آدمی لذت می بره، وقتی داره مهربانیه بی منت می کنه. داره در دلش ضمانت سلامت می گیره. همه به نوعی داشتن با خود مرگ مبارزه می کردن. اونم یه مرگ بی رحم که فقط یه ماه به دوستای مجید فرصت داده بود.
پیگیری های عظیمی و جلسات متعدد با برگزارکنندگان کنسرت در برج میلاد، پای اهالی موسیقی رو هم به این جریان باز کرد. رضا صادقی، محسن یگانه، بنیامین، بی هیچ چشم داشتی ... برای مجید کنسرت خیریه گذاشتن. بخش زیادی از پول درمان مجید از فروش بلیت های این کنسرت و کمک های میلیونی خیران جمع آوری شد. مجید بلافاصله به آلمان رفت. در مرحله پیوند کمک ناگهانی مهدی مظاهری بود، مردی که بخش زیادی از مبلغ رو بدون هیچ چشم داشتی در بزنگاه پیوند مجید به حسابش واریز کرد و بی شک سهم بزرگی در درمان مجید داشت.
وقتی بعد از شیمی درمانی های متعدد، پزشک مجید از او و خانوادش تعهد می گیره که با درصد کمی می تونه قول بده که مجید از عمل پیوند زنده بیرون بیاد و باید خودشون حاضر به قبول این ریسک باشن. مجید دوباره به من زنگ می زنه. بهش اطمینان می دم که کل اون ماجراها و همه کسانی که به شکل ناگهانی در این چند ماهه وارد زندگی مجید شدن، نشانه هایی هستند که اون قطعا از زیر پیوند سلامت بیرون میاد. مجید بعد از پشت سر گذاشتنِ چندین شیمی درمانی طولانی، با داروهایی کشنده که تمام سلول های انسان رو ضعیف می کنه، داروهایی که جان انسان را می گیره تا دوباره متولدش کنه، داروهایی که می خواد بدن مث یه ظرف خالی به مرحله پیوند برسه. مجید با 7 درصد احتمال زنده موندن، می ره تو اتاق عمل. باغبونش پیوند شمعدونی ایرانی رو می زنه. سه روز منتظر می مونه تا پیوند بگیره، تن بی جان مجید جوونه می زنه یا نه؟! مجید چند روز بعد از عمل تعریف می کنه، پزشک عبوسش که تا اون وقت ندیده بود، حتی یک لبخندم بزنه، تو راهروی بیمارستان بلند بلند می خندیده و فریاد می زده: ,EIN wunder wunder معجزه، یه معجزه.
مجید بهرامی تبدیل به یک قهرمان ملی میشه. قهرمانی که دوییچه وله آلمان، الجزیره و بسیاری از خبرگزاری های معتبر جهان، بازتاب این موفقیتشو پوشش می دن. بازتابی که به دور از سوء استفاده های سیاسی، تبدیل میشه به یک جشن با شکوه انسانی. مجید که پیش از پیوند، همیشه الگوش در مبارزه با سرطان « لویی آرمسترانگ » بود، حالا خودش به یه لویی ایرانی منحصر به فرد تبدیل شده بود. الگویی برای تک تک بیماران سرطانی و کسانی که در ناامیدی مطلق از بیماری های صعب العلاج در انتظار مرگ بودن. اون روزها کمپین های مختلفی در ستایش و تقدیر از مجید در جای جای دنیا برگزار می شد.
بهار 91. مجید بعد از چندین ماه به تهران بر می گرده. پزشکش بعد از پیوند دیگه هیچ علائمی از بیماری، در بدن اون نمی بینه و مجوز تحقق آرزوی مجید و بهش می ده. آرزوی دوباره به صحنه رفتن با نمایش "عجایب المخلوقات". این آرزو در تماشاخانه ایرانشهر تحقق پیدا می کنه و معجزه اتفاق می افته، مجید دوباره روی صحنه ایستاده. دوباره از دیوارها بالا می ره، دوباره از سقف ها آویزون میشه و انرژی سرشارش بازم سالن و پر می کنه، بازیگری که لذت از هنر رو تقدیم کامل جان و روحش به تماشاگر می دونه. بعد ناگهان سکوت میشه، مجید تبدیل میشه به یکی از بازیگران "عجایب المخلوقات". از یه هیجان بزرگ، از یه موفقیت جهانی، از یه عالمه مصاحبه خلاص میشه. البته که خودشم دیگه خسته شده. ولی اینجا در ایران ناگهان نادیده گرفته میشه. تصور کنید قهرمانی رو که با مدال طلای المپیک به وطنش میره، از فلش های عکاسان خارجی، چشماش قرمزه. وقتی به فرودگاه کشورش می رسه، می بینه اون جا، هیچ کس انتظارشو نمی کشه. مبارزی که در مرحله نهایی کسی رو شکست داده که سال ها، قهرمان بلامنازع جهان بوده. شاید تنها چیزی که بهش نیاز داره این باشه که یکی دست بزاره رو شونه اش و بهش بگه «خسته نباشی مرد، تو بالاخره اون غولو شکست دادی». اما انگار همین که برگشته، همین که زنده برگشته، باز هم باید از همه تشکر کنه. باز هم باید کلاشو بالا بندازه و از همه ممنون باشه که لطف کردن و اونو به مسابقه فرستادن.
قهرمانی که از مبارزه با مرگ برگشته. مرگ که بزرگ ترین غوله و چغرترین مبارزه. به غیر از تعداد اندکی که به انگشتان یک دست هم نمی رسن و هوشمندانه ماجرای مجید و تبلیغ کردن. همه به زودی فراموش کردن اون با چه حریفی جنگیده بود. مجید می تونست و می تونه، سوژه خیلی از مستندها باشه که هیچوقت ساخته نشدن. اون با روحیه بی نظیرش، می تونه و می تونست سفیر مبارزه با سرطان باشه، اون در سخت ترین مراحل درمانش، در اوج دردهای جسمانی لبخند می زنه و این بزرگ ترین درسیه که می تونه به ما بده. ما باید بفهمیم، یک جاهایی پروپاگاندا به نجات جان انسان های زیادی میاد و اونجا اینجاست. مردی که با هفت درصد احتمال زنده موندن مرگ رو شکست می ده.
اتفاقاتی که در این دو سال افتاد نباید تنها به شخص مجید ختم بشه. اون بهتر از هر کسی می دونه قدمی که آدما تو این مملکت براش برداشتن، هیچ جای دنیا به اون شکل همگانی برای یه نفر، اتفاق نمیفته. هیچ جای دنیا این همه آدم دور هم جمع نمی شن که در کنار یه بیمار با مرگ مقابله کنن. ما طی این دو سال تونستیم با انسان های زیادی که هدفشون کمک به بیماران سرطانیه مواجه بشیم. مردمی که نمی دونستن به چه طریقی، ولی صادقانه می خواستن هرجوری شده به مجید کمک کنن. اگر موسسه ای در حمایت از هنرمندانی که بیماری های خاص دارن در مملکتمون دایر بشه، دیگه لازم نیست اطرافیان هنرمند در چرخه بروکراسی های اداری گم بشن. تشکیل موسسه ای که معتمد مردم باشه و دارای بار حقوقی موجه، جایی که آدم ها با طیب خاطر بتونن ورود کنن. ما در این سال عزیزان بسیاری را از دست دادیم، از سعدی افشار تا محمود استاد محمد و این آخری ها داغ سینا نادری، فرزند جوان درام نویس شریفمان که از همه تلخ تر بود. به طور قطع اگر بنیاد یا موسسه ای در حمایت از این عزیزان وجود داشت، هیچ گونه تعللی در روند درمانشان صورت نمی گرفت و در میان هزینه های سرسام آور سرطان، غربت و تنهایی به سراغ عزیزانمان نمی آمد. شاید اگر پیگیری های آشنایان و دوستان مجید نبود، هیچ وقت این پتانسیل بالقوه ای که در مملکتمون هست، بالفعل نمی شد. ماجرای مجید بهانه ایه برای اینکه ثابت کنیم ایران، مملو از انسان های شریفیه که نمی تونن از رنج های هم چشم پوشی کنن.
پاییز92. مجید بعد از یک سال، دوباره به مسابقات توبینگن آلمان رفته. از طرف کشور ایران رفته، باز هم هیجان به سراغش اومده. باز هم دلش می خواد با تمام سلولای تنش با رقیب سرسختش، مبارزه کنه. می خواد برای ایران مبارزه کنه. مجید می گه این بار مثه دفعه قبل نیست. خیلی راحت تر می تونه از پسش بر بیاد. فقط می خواد کسایی که دارن مسابقه رو می بینن اول براش دعا کنن، دوم حسابی تشویقش کنن و براش هورا بکشن. 40 هزار یورو مبلغیه که آلمانیا برای روزهای رقابتش تو مسابقات در نظر گرفتن. خرج کردن این پول، برای یه قهرمان ملی، لطف زیادی نیست. ما باید بهش بگیم داریم پولِ دیدنِ مبارزه ت رو می دیم. بهت صدقه نمی دیم. ما می خوایم با مرگ خودمون مبارزه کنیم. داریم برای قهرمانمون، غرورمون، اعتقاداتمون هزینه می کنیم.
فقط از طریق دیدن نمایش های خیریه میشه کمک کرد؟
۰۶ دی ۱۳۹۲
برای کمک های بیشتر می توان مبلغ را به شماره حساب زیر واریز نمایید
187-800-3479781-2 بانک اقتصاد نوین )
۰۷ دی ۱۳۹۲
ممنون ولی چشام از کاسه دراومد...!!
۰۹ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید