در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال جهانگیر رمضانی نمین | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 00:02:22
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
ابدیت و مروژک
باید زودتر چیزی را مینوشتم در باره ی نمایش تازه ی دوست قدیمی ام مهدی صناعتی، از مدتها قبل به او گفتم چیزهایی در ذهنم هست که باید بنویسم در باره ی اجرای او. دیر شد، آنقدر که رسید به شب آخر اجرا. من شدم دستیار او و او شد بازیگر داخل صحنه و معین البکاء تعذیه ای کمدی که دوره میکرد روزهای رفته به مردمان سرزمینهایی که تاریخشان بیشتر شبیه یک کمدی گروتسک است تا تاریخ تطول و تمدن انسانی.
۲۴ شب روی صحنه رفت.
شبی بهاری بود که نم نم باران هم میامد و ریزگردها هم در هوا تیله بازی میکردند و من هم تازه از یک آنفولانزای یک ماهه همراه با برونشیت سینه درآمده بودم، روی ماشینم گل شده بود و لُنگ را هرچه میکشیدم به شیشه خراب تر میشد. یاد ماشینهای جبهه افتادم که برای استتار گِل مال میشدند و در فیلمهای جنگی ایرانی همیشه یک سیدی یا حاجی پشتش مینشست و مجروحان را به پشت خط منتقل میکرد و در نهایت با حمله های خمپاره ای ماشین منفجر میشد و گاهی صاحب آن هم شهید میشد گاهی هم در حال خوردن یک لیوان آب خنک با دهان باز انفجار ماشین را تماشا میکرد. من دهانم باز بود ، از آسمان باران نمیبارید گِل میبارید. تلفنم زنگ خورد و شماره ی مهدی را دیدم سلام و علیک و دلتنگی تعارفات مرسوم، و خبر گرفتن از تمرینات و غیره. مهدی دست تنها بود در پشت صحنه و خودش هم بازیگر اصلی. خلاصه قرار شد کمک اش کنم و فردایش به سر تمرین رفتم در دانشگاه تهران. دم در مامور حراست دانشگاه نک و نال میکرد که من مسئولیت دارم و نمیشود داخل بروی و آمدیم برنگشتی که من گفتم من هم مسئولیت دارم زن و بچه دارم ، مادر پیر و بیمار دارم، نمایشنامه نویس هستم و دستیار رفیق قدیمی ام هستم و چرا فکر میکنید شما ... دیدن ادامه ›› فقط در این کشور مسئولیت دارید؟ جوابم را خودم دادم، بلند فکر کردم : چون شما خیلی جدی نگرفتید مسئولیت هایتان را ما جای شما جدی گرفتیم. مامور خنده اش گرفت و گفت شرمنده فقط حتمن کار تمام شد از دانشگاه خارج شوید. و من ماندم و این مسئولیت های جدی نگرفته ام که نمیدانم چرا فقط زیر بارش کمر خم کرده ام.
مهدی ایستاده بود جلوی ساختمان گروه نمایش و موسیقی و منتظر من بود. سیگاری گیراند و کمی گپ زد و بعد رفتیم سر تمرین. عادت ندارم جای جدیدی که میروم از ابتدا به همه نگاه کنم. اجازه میدهم به ذهنم که در طول زمان و نرم و آهسته توجهه اش جلب شود، باید چیزی توجهه را جلب کند که بشود نگاهش کرد.
برای من که بیش از ۵ سال از آخرین حضورم در تمرینات تئاتری میگذشت، ده روز مانده به اجرای عمومی سر تمرین آمدنم کمی مهلک به حساب میآمد با این وجود نظرم سریع جلب شد. متن مروژک را همانجا سر تمرین خواندم و با خاطراتی که از نمایش علی اکبر علیزاد داشتم همه ی داستان را تطبیق دادم و همزمان به تمرینات سرپا و نهایی بچه ها چشم دوختم. خیلی چیزها را در بازی آنها درک نمیکردم، هیچ آکساسوآری در صحنه نبود، بازیگران خیلی چیزها را ذهنی اجرا میکردند، انگار تصویر صحنه با اشیاء داخل آن در نهانخانه ی میان دست و زبانشان نقش بسته بود و نقش هرکدام نیز منحصر به فرد. خیلی کلنجار رفتم که بپذیرم و ببینم همه ی آنچه که نبود. زمان و شأن حضور اما اجازه خرده گرفتن نمیداد. مهدی خود تبحری در فن بیان و بازی داشت که مهلت خرده گیری نمیداد. او به تصویر خود ایمان داشت و با چنان حرارتی از محتویات متن به اجرا رسیده بود که جزییات اثرش را محکوم به پنهان شدن میکرد.
قول داده بودم به هر شکلی کمک کنم ، برایم مهم بود که مهدی اجرای خوبی را پشت سر بگذارد. هرچند من هم اگر نبودم دوستان خوب زیادی داشت که کار را برایش تسهیل میکردند. مهدی روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود و رفیق روزهای سخت من هم شده بود. خاطرات مرا به حیاط پشت ساختمان اداره ی کل تامین برنامه تلویزیون برد و روزهای سخت بیماری پدر و مادر و قرار های سیگار و نسکافه بعد از نهار که بیشتر مواقع من و مهدی بودیم و حرفهای دلتنگی، که همه را خوب به یاد دارم. طنز لطیف مهدی و ادب و حرمت نگاهداریش به اعتقاد من حلقه ی گمشده ای در میان روزهای بی اخلاقی عمومی به حساب میآمد که لذت گپ و گفت را دوچندان میکرد، غیر از آن او واسط آشنایی من با ستاره ی خاموش دیگری همچون حبیب دانش بود که هیچ یادم نمیرود سر اجرای مخزن جلال تهرانی، خود جلال با چه شکوهی جلوی پایش می ایستاد و از او به عنوان استاد یاد میکرد. پس باید مهدی به اجرا میرسید. برایم اجرا رفتن کار او هرچند پر از اختلاف سلیقه و خرده ایراد، نمادی از بازگشت ادب و اخلاق و منش هنرمندانه شده بود. نمادی سخت شایسته که باید دیده میشد. سلیقه ای گمشده که باید به صحنه بازمیگشت و با نگاه منتقدانه صیقل میافت.
تمرینات به سالن تازه افتتاح شده ای منتقل شد که مدیریت اش را ندا شاهرخی و همسرش مرتضا یونس زاده به عهده دارند. بعد از هفت ماه تمرین فقط سه شب تمرین در سالن محل اجرا برایم کمدی گروتسکی بود همچون خود متن پلیس مروژک. اما همان سه روز کافی بود که پتانسیل بالای بازیگران را پیدا کنم و از خود بپرسم این سالهای نه زیاد دور چرا این ستارگان ندرخشیدند؟ مگر آنها دوران طلایی تئاتر دانشگاه تهران نبودند؟ مگر آنها از همان کلاسی بیرون نیامدند که حسن معجونی و سعید چنگیزیان و رضا بهبودی بیرون آمدند؟ مگر نه اینکه همه ی اینها با هم رفیق هستند؟
ابوالفضل محترمی را از روی کاریکاتورهایش در روزنامه و مجله ی معروف خط خطی میشناختم، اما تا روز قبل از اجرا نمیدانستم این همان است که بود. وقتی ماژیک به دست گرفت تا روی بنرهای سفید طراحی کند نگاهم به حرکت دستانش جلب شد که پرقدرت و بازیگوش با یک تاش سریع ایده ای تازه را تصویر میکرد و به دست بچه ها میداد که روی دکور نصبش کنند. تازه دستم آمد که چرا مهدی ابوالفضل را برای این نقش انتخاب کرده بود. ابوالفضل نماد بارز مروژک کاریکاتوریست بود که گاهی نمایشنامه مینوشت. چهره ی استخوانی او و بیان بدون توقف اش در صحنه بر خلاف سکوت معنا دارش در خارج صحنه چهره ای ایدهآل برای نقش تنها زندانی سیاسی سابق و آجودان فعلی ژنرال های حکومتی ساخته بود که تناقض عظیم و گروتسک واری را به هر ذهنی وارد میکرد. ابوالفضل طعم واقعی یک ابر تیره در آسمان تمییز بود. او همان کلاغ سیاه مروژک را تداعی میکند که با امضای توبه نامه اش اکنون تبدیل به کلاغ سفیدی در آسمان تیره نمایش شده است اما در ماهیت کلاغ بودنش تغییری رخ نداده است. ابوالفضل در این سالهای دوری از صحنه به تعداد موهای سرش از این دگردیسی ها را در اطرافش دیده است که نقشی اینچنین را به خوبی بازسازی میکند.
محمود نوری را از لحظه ای که وارد صحنه میشود تا جای ژنرال بازی کند نمیشود زیاد زیر نظر داشت. او به درونش تسلط دارد و از زیر بار هر نگاه سنگینی به راحتی عبور میکند. طمأنینه و درایت شخصیتش به همراه کاریزمای سکوتش به آدم اجازه نمیدهد که به راحتی نزدیک اش شود و از او انتقاد کند، اما به شدت مهربان است و حواس جمع و اتنقاد پذیر. شب ۱۵ و یا ۱۶ اجرا بود که ۴ نوجوان آمدند بلیط خریدند و به تماشای کار نشستند. بهترین تماشاگران آن چند شب که به درستی خندیدن به درستی نقد کردند و در آخر کار چون همه ی پولهایشان را داده بودند بالای بلیط، پول نداشتند که شارژ موبایل بخرند و زنگ بزنند به والدینشان که بیاییند دنبالشان. من آنشب متوجهه شدم که محمود معلم است و آن ها آمده اند چهره ی متفاوتی از معلمشان را ببینند و با دنیای دیگری از او آشنا شوند. به یاد دوران مدرسه خودم افتادم که چقدر معلمهایم را نگاه میکردم تا گوشه ای متفاوت از زندگی آنها را کشف کنم و با تمام تفاوتهای اخلاقی و فرهنگی که داشتند هیچ وقت آنها را در صحنه ی تئاتر تجسم نکردم. آنشب به محمود و آن بچه ها و صحبتهای صمیمانه ی شان و حرفهایی که محمود در باره ی شناخت و هنر نمایش با آنها رد و بدل میکرد رشک بردم و در عین حال ته قلبم خوشحال بودم. محمود یک معلم است که روی صحنه نقش ژنرالی را بازی میکند که احمقانه گروهبان ارتش خودش را به عنوان خطری بزرگ برای جامعه ی بیخطرش متصور میشود. تنها یک معلم میتواند این قلب معنا را درک کند و آن را در تصویری کاریکاتور وار به نمایش بگذارد.
رضا قلی پور نقش سرباز ساده ای را بازی میکند که با انفجار بمب کشته میشود و تنها کشته ی این نمایش است. سوقصدی که به جان ژنرال شده است قربانی اش یک سرباز ساده است. شبهای اول به شوخی از او به عنوان علی دایی یاد میکردم که بازی بدون توپش باعث برد تیم میشود اما هر چه از اجرا گذشت به جدیت او در ایفای همان بازی بدون توپش اعتقاد پیدا کردم و به رفتار هر شب اش که قبل از روی صحنه رفتن به کنار در اتاق نور میاید و از من میپرسد که چقدر تا لحظه ی ورودش وقت دارد و آنگاه کمی تنها میشود و سیگاری میگیراند و بعد سریع به پشت صحنه میرود غبطه خوردم. رضا بداهه پردازی را در زندگی اش فراگرفته است و آنرا به روی صحنه میبرد.
مرتضی پورعلی تازه از رشته ی ادبیات نمایشی فارغ التحصیل شده و نوازنده ی سنتور است و مینویسد و شعر میگوید و بازی میکند و جوانی است پر از امید و زندگی او پذیرفته است که ماهیت هنرمند بودن رنج بردن است و خود را برای عمری طاقت فرسا همراه با لذت خلق کردن آماده میکند.
مهسا شاملو و آیدا رشدی دوستان صمیمی هستند و دانشجو ی تئاتر ، یکی بازی میکند و دیگری پشت صحنه است و مدیریت صحنه میکند. آرام هستند و هماهنگ. در حال کسب تجربه و پیدا کردن توازن هستی میان آنچه زندگی در روزمرگی هایش دارد و هنر در غافلگیر کردن هر لحظه اش.
این شبها در سالن تازه تاسیس فانوس این آدمها با جدیت عجیبی کار کردند. برای ۴ تماشاگر و یا برای ۴۰ تماشاگر فرقی برایشان نداشت. آنها مسئولیت پذیرند در همه ی این سالها که روی صحنه نبودند هم مسئولیت پذیر بودند. آنها پدر هستند، همسر هستند، معلم هستند و از همه بیشتر هنرمند. و اگر کسی آنها را نمیشناسد باکی نیست. آنها با جدیت زندگی میکنند و مسئولیت این زندگی را به دوش میکشند. درست مانند همه ی آن ۱۷۵ غواصی که دست بسته زنده به گور شده اند و در همین روزها که ما نمایش پلیس را به صحنه بردیم ، به دوش مردم رفتند و برایشان اشک ریختند. روایتی ابدی که غرور و مسئولیت پذیری مارا دوچندان میکند. برای من مهدی صناعتی ، ابوالفضل محترمی ، محمود نوری ، رضا قلی پور ، مرتضا پورعلی ، مهسا شاملو ، آیدا رشدی، صمد جودکی و اکرم صانعی همان قدر ابدی هستند که همه ی قربانیان این سالهای سخت که دستانشان را با طنابِ بازی های سیاسی و اقتصادی بستند و در زیر حجم عظیمی از دویدن های بدون رسیدن در روزمرگی های زندگی مدفون کردند. درست مانند شخصیتهای پلیس مروژک که در تسلسلی بی پایان این نظام بسته ی ابلهانه را طی میکنند و به دنبال راهی برای خلاصی از آن زیر تلّی خاک دفن میشوند.
من ۲۴ شب پشت پنجره ی اتاق نور بیشتر از هر تماشاگری آنها را دیدم و بیشتر از هر شخصی به ابدیت تئاتر اعتقاد دارم. گروه نمایش پلیس برای من خاطره ای ابدیست و من تا ابد پشت پنجره ی آن اتاقک کوچک آنهارا تماشا میکنم و نور صحنه هایشان را میدهم و موسیقی کارشان را پخش میکنم.
باید چیزی توجهه را جلب کند که بشود نگاهش کرد و من این ۲۴ شب نگاه کردم.
جهانگیر رمضانی نمین
دستیار کارگردان
۲۹ خرداد ۱۳۹۴
جهانگیر رمضانی نمین این را پاسخ داده‌است
چه قلم دلنشینی دارید. خسته نباشید، هم شما و هم همکارانتان در این نمایش.
۲۹ خرداد ۱۳۹۴
خدا این قلم دلنشین رو از من و ما مگیراد! احسنت به این شرح و بسط خلاقانه و پر انرژی. مرسی جهانگیر که بالاخره چیزی نوشتی. زحمات بی دریغ ات رو ارج می گذارم رفیق قدیمی ...
۲۵ آذر ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ژنرال: هرکسی یک روزی باید به سمت یک ژنرال بمب پرت کنه، اورگانیزم بدن اینو میطلبه. اونایی که این کارو نکردن یک چیزیشون کمه، حتا خود من.