بعد از مدتها یه کار خوب دیدم. کاری که ارزش نشستن روی صندلی رو داره.
بازیهای عالی و فکر شده. کارگردانی عالی و از همه مهمتر متن فوقالعاده.
... دیدن ادامه ››
هرچقدر هم تلاش کنی که یه سری چیزا رو فراموش کنی بازم نمیتونی. همه چیز رو فراموش کرده بودن حتی اسمشون رو اما ترتیب اعداد یادشون بود، یادشون بود که بعد از ۳ باید ۴ باشه و ۴ قطعهی پازل گم شدهی ماست و هیچوقت پیدا نمیشه. برادری یادشون بود. اینکه قتل چقدر کار وحشتناکیه یادشون بود مخصوصا اگر عزیزت باشه. حسها، خاطراتی که ما رو به زندگی وصل میکنه توی ناخودآگاه ما حک میشن و هرگز از بین نمیرن حتی اگر چوب خط نقطهی A تا Z رو بارها طی کرده باشیم.
ممکنه بتونیم یه قسمتی از حافظهمون رو پاک کنیم ولی قطعا چشمهایی هست که همیشه ما رو میبینه و یادش میمونه که چیکار کردیم. ما ممکنه ازش فرار کنیم انقدر که حتی آخر نمایش نیاییم روی صحنه چون میترسیم برامون دست نزنن.
هر بار که اینها گاز رو استشمام میکنن و به هوش میان رفتارشون، حرکت بدنشون مثل انسانهای نخستین میشه و به مرور زمان شبیه انسانهای امروزی رفتار میکنن. و من رو یاد عکسهای تکامل نظریهی داروین میاندازه.
و در آخر مردی که از ۲ برادر عکس میگیره و یه خط به چوب خطا اضافه میکنه میتونه جزیی از آزمایش باشه که بفهمن چندبار این لوپ رو تکرار میکنن، چند بار وسوسه میشن که بدونن توی کمد ۴ (کمد بدون شماره) چیه و یا شاید حتی این فرد مسئول عذاب این هاست. مادرشون رو کشتن پس هی باید فراموش کنن دوباره یادشون بیاد که چه کار وحشتناکی کردن و دوباره یادشون بره و هر بار که یادشون میاد از نو عذاب بکشن.