در کافه ای تنگ رو به چهره تو نشسته ام و تو از وسعت دریای چشمانم حرف میزنی. می اندیشم به چشمان قهوه ای ام و به آبیِ دریا. عزیزم چگونه آبی دریا را در چشمان قهوه ای ام دیده ای؟ دریا در خشم هم رو به سیاهی می رود و چشمان من گاه غیر از قهوه ای، سرخ است. چشم هایت را نشور و جور دیگری نبین. من دریا نیستم. من زمینم. سخت و سست...
از: یا