«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال
به سیستم وارد شوید
سالوادور دالی نقاش مشهور و همسرش گالا، وقتی که کاملا پیر شده بودند خرگوشی داشتند که با آنها زندگی میکرد. همه جا به دنبالشان می رفت و آنها نیز بسیار به او علاقمند بودند. یک بار آنها می خواستند به سفری طولانی بروند و تا دل شب بحث می کردند که خرگوش را چه کار کنند. بردن خرگوش به همراه خودشان کار دشواری بود و همچنین سپردن خرگوش به دست کس دیگر هم مشکل بود، چون خرگوش پیش غریبه ها راحت نبود. روز بعد گالا ناهار تهیه نمود و دالی در حالی که از آن غذای لذیذ کیف می کرد فهمید که دارد گوشت خرگوش را می خورد. دالی از پشت میز برخاست، با شتاب به دستشویی رفت و خرگوش ملوس، دوست با وفای دوران پیری اش را بالا آورد. گالا، برعکس، خوشحال بود که چیزی را که دوست داشته به امعاء و احشایش فرستاده است. این چیز دل و روده اش را نوازش می داد و به صورت بدن کدبانویش در می آمد. در نظر او محبتی کاملتر از خوردن محبوب وجود نداشت. با این مقیاس عشقبازی در نظرش چیزی جز قلقلک مضحکی نبود.
جاودانگی
میلان کوندرا
ترجمه حشمت الله کامرانی
در کافه ای تنگ رو به چهره تو نشسته ام و تو از وسعت دریای چشمانم حرف میزنی. می اندیشم به چشمان قهوه ای ام و به آبیِ دریا. عزیزم چگونه آبی دریا را در چشمان قهوه ای ام دیده ای؟ دریا در خشم هم رو به سیاهی می رود و چشمان من گاه غیر از قهوه ای، سرخ است. چشم هایت را نشور و جور دیگری نبین. من دریا نیستم. من زمینم. سخت و سست...
از: یا