هنوز دنبالم می دوید
با تمام ترسی که توی وجودم بود بطرف اتاق می دوم
درو باز می کنم
به طرف ساعت پاندولی توی اتاق حمله ور می شم
شیشه اش رو می شکنم و با دستهای خونی جلوی حرکت عقربه ی ثانیه شمارو می گیرم
با اطمینان فریاد میزنم زمان ایستاد!
لبخند احمقانه ای روی لبام نقش می بنده
سنگینیه قدمهاشو حس میکنم
داره نزدیک میشه
برمی گردم
توی دستهای خونیه اون هم یه ساعته
اما
...
عقربه هاش کار میکنن
زمان ایستاد..............شاید
س.ا