بریدن بند ناف در قبر
نوشتاری کوتاه بر نمایش " صدای آهسته ی برف"
(( انَّ اللّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ ..... خداوند سرنوشت هیچ قوم (و ملتی) را تغییر نمیدهد مگر آنکه آنها خود را تغییر دهند ... قران کریم/ سوره رعد / آیه 11 ))
شخصیت
... دیدن ادامه ››
یا موقعیت؟
دیشب با دوستانی که نمایش را دیده بودند گپ می زدیم. یکی از دوستان می گفت داستان مردی بود که .... یا زنی که ... . حقیقتش من وقتی داستان را تعریف کردم برایشان گفتم کلبه ای که ...
داستان موقعیتی بود که در آن اتفاق هایی می افتاد. شاید صحنه ی زایمان و دختر بودن نوزاد تداعی کننده ی این باشد که جابر موقعیتی فمینیستی ایجاد کرده و در این موقعیت از یک دیدگاه زن شخصیت اصلی است که دارد مورد ظلم قرار می گیرد و از دیدگاه دیگر مرد شخصیت اصلی که خودسرانه و از روی هوس در وقت غیر استاندارد با زن نزدیکی کرده ...
اما من فکر می کنم که موقعیتی رمز آلود و تمثیلی در داستان است که اهمیت دارد و حتی صحنه ی زایمان هم جزیی از این موقعیت است که در کل می خواهد رمز هایی را بیافریند که بیننده در تاکید ها و تکرارهایی که نویسنده و کارگردان تعمدا آفریده بتواند رمز گشایی کند و به مفهوم نمایش پی ببرد.
به عقیده ی من - و البته با نگاه تفسیری - این نمایش دارای مرد حقیقی نیست که راجع به شخصیت ها بشود حرف زد و اصلا قایل به شخصیت نیست. برای این حرفم یک دلیل از تغییرات متن در طول اجرا دارم که امیدوارم گروه اجرایی این دلیل را به حساب مچ گیری حقیر نگذارند، دلیل من پدر و مادر بزرگ در روزهای ابتدایی نمایش و بعد تغییر دادن آن به مادر و پدر بزرگ است، وقتی به همین راحتی دو شخصیت جایشان را با هم عوض می کنند، آن هم یکی زن و دیگری مرد، پس به این می توان اندیشید که اثر کاری به ظاهر شخصیت هایش ندارد و فرای همه ی این ها می خواهد تماشاگرش غرق در موقعیت شود چرا که در این موقعیت آیینه ای گذاشته شده که ما خود به خود با ان همذات پنداری می کنیم ( باز هم باید تاکید کنم که با موقعیت همذات پنداری می کنیم و نه با تک تک بازیگران )
به عقیده ی من مرد در این نمایش نماد قدرت است و حاکمیت، اگر نخواهم کار را دچار حاشیه کنم باید گریز بزنم به جریان کمونیستی و مخصوصا دوران حکومت دیکتاتوری به نام استالین، مرد نمایش آن قدر قوانین بسته ای دارد که حتی برای عشق بازی هم محدودیت ایجاد کرده است! و در این قلمرو می توان مثل نجمه چمدان برداشت و رفت اما واقعا نجمه کجا رفته است؟! به عقیده ی دیکتاتور بزرگ بیرون از این کلبه تا رسیدن به زمینی که سبز باشد ان قدر راه است که خدا هم بخواهد برود پیر می شود، پس تروتسکی - تئوریسین بزرگ کمونیست - تا آمریکای لاتین هم برود توسط عمال استالین کشته خواهد شد؛ و مرد نمایش شاید این را دارد القا می کند که هر جا بروی اسمان همین رنگ است و بهتر است بمانی تن بدهی به این حکومت! و از طرفی مرد دوم را برای روزهای بعد آماده می کند، روزهایی که این دیکتاتوری باید ادامه پیدا کند. به او وعده ی دختر مورد علاقه اش را می دهد تا از این بحران بگذرند و موقتا ارام شود. او به هر قیمت می خواهد خانه اش را و جانش را نجات دهد و برایش مهم نیست چقدر در این راه خون ریخته شود.
حتی شخصیت های نمایش را تمثیل کشور ها هم می می شود تصور کرد، پدر بزرگ کشوری استعمارگر است که کشور به ظاهر طغیان گر را با وعده و وعید هایی خام می کند تا به راحتی از حمایت مردمان و یا کشورهای ضعیف بگذرد و از این دست تمثیلات و تفسیرات و ...
گرگ مرگ است یا مادر؟!
گرگینه می آید و از همان زمان به ما نشان می دهد که انسان هایی هستند که از حیوان پست ترند و تا زمانش نشود آن خوی حیوانی شان بیرون نمی ریزد و ضربه ی در و درد زن ابتدای برون ریزی این خوی است و در انتها همان گرگ در نقش مادری ظاهر می شود که نشان دهد حالا در این موقعیت حیوان شرف دارد به انسانی که ادعای اشرف مخلوقات دارد.
حالا که فکر می کنم می بینم این نمایش چقدر شعر معروف مرحوم اخوان ثالث را به ذهن می آورد:
زمستان است ...
راستی اصلا بهاری خواهد آمد یا نه؟!
هلال ماه حاکی از این است که این قصه تازه شروع شده است و اگر چنین باشیم: بی تفاوت و بی همت؛ حالا حالا ها باید زیر بار چنین سرمایی تحمل کنیم و بعید است بهاری در کار باشد
برای من هلال ماه معانی زیادی داشت که یکی از این همه ابتدای ماه بدبختی این انسان هاست.
منتظران احمق!
این نمایش از طرف دیگر و در ادامه ی نشان دادن موقعیتی به این وحشتناکی موضوع مهم انتظار را نیز به درستی به چالش می کشد که این قسمت از داستان اتفاقا خیلی با روایات و احادیث دینی ما مطابقت دارد. این که انتظار واقعیت تاب آوردن ظلم و نشستن و دست روی دست گذاشتن است؟! آیا باید سکوت کرد و هر قانونی را پذیرفت به امید این که روزی بهاری خواهد آمد و همه ی ما را نجات خواهد داد؟ در این صورت باید تن به خفت هایی داد که از ان جمله خفت ها همین سکوت و عدم عشق بازی است؛ عشق بازی را در این نمایش برجسته شده است چرا که خصوصی ترین و اتفاقا حیوانی ترین بعد انسانی است که اگر درست اتفاق بیافتد می تواند زایشی در پی داشته باشد که اتفاقا تبدیل به رویش نوزادی خواهد شد که می تواند انسانی ترین کارها را بکند و ... و حالا این خصوصی ترین کار هم در این موقعیت حرام است و این انسان ها با خفت تن به همه ی این ها می دهند چرا که امید به بهاری دارند که معلوم نیست کی بیاید!!!
حرف اخر
در هر نمایشی و یا اثر هنری نباید به دنبال کلیشه ها و آنچه ما دوست داریم باشیم، بلکه باید با موئلفه ها و نمادهای آن نمایش پیش برویم، و اگر چنین کنیم مطمئن باشیم که کم کم به سمت انصاف و عدالت پیش رفته ایم و شاید راهی پیدا کنیم تا از زیر این خفقان سرد نجات پیدا کنیم.
پی نوشت:
سرتان را درد آوردم ... اگر گاه به گاه راجع به این نمایش فوق العاده می نویسم به این علت است که جریان مثبت کشف و شهود در من به آرامی دارد صورت می گیرد و این را می توانید به حساب پیری و البته کندی من بگذارید.
امیدوارم این نمایش تمدید شود و دوستان بیشتری بتوانند لحظاتی موقعیت اسف بار اجرا شده را ببینند شاید که به قول فرمایش خداوند متعال در قرآن حکیم کمی فکر کنند ( افلا یتفکرون؟!)
خسته نباشید