هم هوایی باعث شد تا یک بار دیگه همه ی ویدیو ها و مستندهای شهلا جاهد را نگاه کنم، لیلا اسفندیاری را دوباره تو گوگل سرچ کنم و شاید برای اولین بار داستان شهید عباس دوران را پیگیر شوم. من به تئاتر به عنوان یک نمایش نگاه می کنم و نه به عنوان واقعیت. در واقع مهم نیست که چقدر نمایشنامه مطابق واقعیت باشد چون نامش نمایشنامه است و نه زندگینامه یا مستند!.. بر همین اصل هم به نظرم نمایش خوبی بود با ایرادات شاید جزیی.اگر فرض بر نمایشنامه نویسی باشد شاید بهتر می بود که همه ی حرف های شهلا جاهد بدون هیچ کم و کاستی بازگو نمی شد. یعنی من انتظار نداشتم تک تک جمله هایی که در دادگاه گفته شد ، در یک نمایش که نویسنده ای دارد و اجازه ی دخل و تصرف، عینا گفته شود. شاید به نظرم بیشتر می شد به عشق و روند عاشقی پرداخت. البته خانم اسکندری فوق العاده احساس عاشق بودن رو القا کردن و من هر لحظه که باهاشون چشم تو چشم می شدم چیزی ته دلم می لرزید...
همسر شهید دوران... زیبا بود. لطیف و روان و زنانه.. دوست داشتم بغلشون کنم. نمی دونم چرا :(
لیلا اسفندیاری... نمی دانم! من هیچ تصوری از این بانو نمی توانم داشته باشم. در واقع احساس می کردم باران کوثری دارد با زبان خودش ماجرای او را تعریف می کند. خود لیلا اسفندیاری نبود. باران کوثری بود و داستانی را نقل می کرد.
دیشب همه ی فکرم این بود که این سه زن چطور اینهمه دیالوگ رو حفظ کردن. دوستشون داشتم. با اینکه اکت خاصی وجود نداشت. با اینکه می شد هر سه داستان را با کمی تغییر در دکور صحنه و بردن مخاطب در آن حال و هوا بهتر توصیف کرد. با اینکه می شد با موسیقی ها بیشتر کلنجار رفت. با نور صحنه... با طراحی لباس..
به هر حال خوب بود و لذت بردیم :)