فصل بازار و خرید است کنون
دست در حسرت جیب است کنون
مرد در کار و خجل ازاقساط
یاد عیدی و سکونت در غار
چند روزی طی به تاریکی شد
تا بروزی که نفس جاری شد
دست و جیبش جهت جفت شدن
با صبوری چشم بر بانک شدن
لحظه ای آن شبه پیمانکار
گشت پیدا بدیدش این بار
تا که عیدی به حسابش برسید
ناگهان خود جلوِ بانک بدید
کارت را در گلوی یار فشرد
هرچه از ته برسید با خود برد
سرخوش از دیدن پول و اسکن
رفت تا حل بنماید مشکل
.....