چند روز پیش رفته بودم به دیدن نمایش سیستم گرون هلم. نمایش خوبی بود اما اون چیزی که من را به فکر برد اتفاقی بود که آخر نمایش افتاد.
وقتی بازیگران ادای احترام می کردند خانم پاوه نژاد در حال گریه و بسیار متاثر بود که آقای مولایی گفتند گویا خبر رسیده که پدرشون در کما هستن و از تماشاگران تقاضای دعا داشتند. اتفاق عجیبی بود چون دقیقا همین نقش رو لحظاتی پیش داشتند در نمایش ایفا میکردند یعنی کسی که به اش خبر رسیده مادرش در حال فوت است.
برای لحظه ای متحیر ماندم که بازی تمام شده یا نه، آیا اشکهای نمایش واقعی اند یا اینها ، حتی برای لحظه ای فکر کردم شاید الان بگویند این هم جز نمایش بود برای ورود تماشگر به بازی، اما گویا زندگی خود بازی غریب تری بود.
در نهایت کنایه غریبی بود از مرز باریک بین بازی و زندگی یا بازی زندگی...